خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم




    روزها از پس هم می گذشت ... بهار تموم شد و تابستون اومد و باز جمع آوری میوه ها سر ما رو گرم می کرد ...

    و در پایان اون تابستون دو خبر خوب به ما رسید ... یکی قبولی هانیه توی دانشگاه بود و یکی خاتمه ی جنگ ...
    مجید آپارتمان منو خالی کرده بود تا من بتونم حمید رو سر و سامون بدم ...
    هانیه هم که دانشگاه آزاد قبول شده بود ... و با وجود اینکه نمی خواست قبول کنه به اصرار من راهی دانشگاه شد ... ولی افسریه کجا لواسون کجا ...
    راه دور بود و رفت و آمد برای اون سخت ...

    حمید صبح زود اونو با خودش می برد و بعدم با هم برمی گشتن ... و قصد داشتیم وقتی حمید و نازنین عروسی کردن دو شب در هفته رو پیش اونا بمونه ...
    من در حال آماده کردن بساط عروسی بودم که یک روز باز حمید درهم و آشفته آمد خونه ...
    وقتی هانیه رفت بالا , به من گفت : رعنا جون باید با شما حرف بزنم ...
    گفتم : من هنوز نماز نخوندم , باشه بعدا ... فکر می کردم حمید نگران خرج عروسی و کارهای اونه ...
    نمازم که تموم شد دلم طاقت نیاورد , رفتم بالا تو اتاقش ببینم چی می خواد بگه و خیالشو راحت کنم ...
    از جاش بلند شد و گفت : چرا شما زحمت کشیدین ؟ صدام می کردین من میومدم ...
    نشستم روی تختش و پرسیدم :  برای چی نگرانی ؟ من که بهت گفتم با هم جورش می کنیم ...
    راستی فردا برو خودت وسایل مادرتو بفروش و پولشو هر چی میشه بردار ...
    گفت : رعنا جون من بچه نبودم ... می دونم اون وسایل رو شما خریده بودین ...
    گفتم : ولی مامانت پولشو به من داده بود ... حساب کرده بودیم ... کاری رو که گفتم بکن ... از مجید هم کمک بگیر ... گفته دوستی داره که اونا رو می خواد ... برو ببینم چیکار می کنی ...
    گفت : ولی الان من چیز دیگه ای می خواستم به شما بگم ...
    گفتم : بگو ... در چه مورد ؟
    گفت : هانیه ... رعنا جون مطمئن نیستم ولی یکی دو بار دیر رسیدم یا زودتر دم دانشگاه بودم اونو با یک پسره دیدم ... می خواستم با شما مشورت کنم چیکار کنم بفهمم ...
    نکنه هانیه داره با کسی آشنا شده ؟؟!!
     گفتم : اولا فکر نمی کنم ... شاید همکلاسی اون باشه ... دوما مگه تو و نازنین تو دانشگاه آشنا نشدین ؟ ... اونم مثل تو دل داره پسرم ...
    گفت : آخه شما پسره رو ندیدین ... یک بچه اس ... اصلا فکر کنم از هانیه هم کوچیکتر باشه ... بهتون بگم افتضاحه ... باور کنین اگر حدسم درست باشه من هانیه رو می کشم ... دیگه نمی ذارم بره درس بخونه ...
    همون موقع هانیه زد به در و اومد تو و گفت : رعنا جون یک چیزی می خواستم به شما بگم ...
    گفتم : بگو عزیزم ...
    گفت : باران درس نمی خونه , اصلا تکالیفشو انجام نمی ده ... از امتحان ریاضی هم نمره ی خوبی نگرفته ... منو قسم داده به شما نگم ...
    گفتم : مرسی ... فردا باهاش حرف می زنم ...
    گفت : پس شب بخیر ...
    من و حمید فکر کردیم اون برای اینکه بیاد تو اتاق بهانه ای تراشیده ... کاش اون موقع به حرفش اهمیت می دادم ... ولی من اصلا یادم رفت و فقط به فکر این بودم که ببینم برای هانیه چیکار باید بکنم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان