خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم




    عروسی نزدیک بود ... من به شدت گرفتار بودم ... اونقدر مشغول شده بودم که گاهی خودمو فراموش می کردم ...
    بالاخره یک تالار گرفتیم و عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و حمید و نازنین رفتن خونه ی خودشون ...
    میلاد گفت : مامان من اتاق حمید رو کارگاه بکنم برای خودم ؟ ...
    گفتم : کارگاهِ چی مامان جان ؟
    گفت : خدا رو شکر که نمی دونی من الان تو اتاقم یک کارگاه درست کردم و چیزای برقی می سازم ...
    الانم دارم یک ربات درست می کنم ...
    گفتم : قربونت برم پسرم .. خیلی خوبه ... من حتما یک فکری برات می کنم ولی اجازه بده اتاق حمید بمونه برای خودشون ... وقتی میان اینجا یا دایی مجیدت میاد یک اتاق براشون باشه ...
    بهتر نیست ؟

    صورتشو از من برگردوند و رفت ... نفهمیدم موافقه یا نه ...
    چند روز بعد شوکت گفت : مادر به باران برس , درس نمی خونه ، همش عروسک بازی می کنه و پای تلویزیون می شینه ... غذا هم خوب نمی خوره ... الانم پای کارتون نشسته ...

    رفتم و با تندی گفتم : باران بلند شو برو سر درس و مشقت ...

    بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه با غیض رفت بالا ...

    از این کارش ناراحت شدم ... کمی بعد رفتم به اتاقش ...
    دیدم داره عروسک بازی می کنه ... همین طور که لای درایستاده  بودم گفتم : منم بازی میدی ؟

    سرشو بلند نکرد و منو نادیده گرفت ...

    دوباره پرسیدم : باران جان می خوای با هم بازی کنیم ؟ ...
    گفت : لطفا تنهام بذارین ...

    کنارش نشستم و پرسیدم : چی شده عزیز دلم ؟ از دست من دلخوری ؟
    گفت : رعنا جون از اتاقم برین , نمی خوام با شما حرف بزنم ...
    خواستم بغلش کنم خودشو کشید کنار ... با نفرت به من نگاه کرد و گفت : ولم کن ... برو ...
    گفتم : چرا ؟ آخه من چیکار کردم؟ بگو مامان جان چرا از دست من ناراحتی ؟ تا بهم نگی نمی رم ... بگو چی شده ؟ خطایی ازم سر زده ؟

    گفت : نه , من حوصله ندارم ...
    گفتم : بیا بغل مامان با هم حرف بزنیم ...

    همین طور که تقلا می کرد از دست من خودشو خلاص کنه , گریه اش گرفت و گفت : تو رو نمی خوام ... من بابامو می خوام ...
    می خوام اون پیشم باشه ... تو همش به فکر هانیه و حمیدی , بقیه هم به فکر میلاد ...

    هیچ کس منو دوست نداره ... فقط بابام بود که خیلی منو دوست داشت ...

    ولش نکردم و محکم گرفتتمش و گفتم : یک رازی رو بهت بگم ؟ منم خیلی دلم بابا تو می خواد ... چیکار کنیم ؟ بیا به جای اون همدیگر رو بغل کنیم ... و بعد محکم همدیگر رو ببوسیم تا دلمون خنک بشه , میای ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان