خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش پنجم




    یک مرتبه انگار یک دیوار بلند روی سرم خراب شد ... در حالی که دلم برای بچه هام آتیش گرفته بود , با خودم گفتم وای رعنا چیکار کردی ؟ تو با بچه های خودت کاری رو کردی که مادرت با تو کرد ... چرا متوجه نبودی که اونا بیشتر از این ها به تو احتیاج دارن ؟ ...
    چرا دور خودمو اینقدر شلوغ کردم که از بچه های خودم غافل شدم ....
    کمی سکوت کردم و نشستم روی زمین کنار دیوار ... بغض گلومو گرفته بود ... واقعا من در مورد اونا کوتاهی کردم ؟ کی ؟ کجا رو اشتباه کردم ؟

    گفتم : من اینجا رو برای شما ساختم ... به امید شما دوباره به زندگی برگشتم و سر پا شدم ، به خاطر شما بود ... اگر به حمید و هانیه رسیدم به خاطر این بود که فکر می کردم اگر بچه های خودم اینطوری می شدن , از کسی که می خواست ازشون مراقبت کنه چه انتظاری داشتم ...
    شما که نمی دونین من چقدر دوستتون دارم ؟ واقعا نمی دونین ؟

    و اشک هام سرازیر شد و قلبم پاره پاره ... منی که همیشه سعی می کردم جلوی اونا گریه نکنم هق و هق به گریه افتادم ...
    در باز بود و باران هم اومد کنار من نشست و دستشو فرو کرد تو دست من ... میلاد هم از این طرف نشست کنارم ...
    گفتم : منو ببخش پسرم ... من همه ی سعی خودمو کردم ولی مثل اینکه بازم دچار اشتباه شدم ... شماها حق دارین ... من می دیدم تو قوی هستی ، درس هات خوبه ، مثل پدرت با ملاحظه و آقایی ... فکر می کردم کارایی رو که می کنم درک می کنی ...
    ولی حق نداشتی با باران این کارو بکنی ... قهر کردی که منو تنبه کنی ولی روحیه ی این بچه رو خراب کردی ...
    منو بغل کرد و گفت : ببخشید ... فکر می کردم شما زود متوجه ی ما می شین ...

    و سرمو گرفت روی سینه اش ...
    احساس کردم روی سینه ی سعید قرار گرفتم ...
    وای پسرم کی اینقدر بزرگ شده بود که می تونست سر منو تو آغوشش بگیره ؟ ...

    خودمو به هوای سعید بهش چسبوندم و گریه ام شدیدتر شد ... دیگه دست خودم نبود ...
    گفت : تو خدا رعنا جون گریه نکن ... ما برای بابام دلمون تنگ شده بود ... نمی دونستیم چیکار کنیم ...
    شما هم سرتون شلوغ بود ... شما ما رو ببخش ... گریه نکن رعنا جون ...
    مدتی طولانی سرمو از روی سینه ی اون برنداشتم ...

    همین طور که دست باران توی دستم بود با خودم گفتم چه لذتی داره ... و من خودمو از این لذت محروم کرده بودم ... باید بیشتر به فکر بچه هام باشم ...

    هر دو شونو بوسیدم و گفتم : منو بخشین ... قول میدم دیگه حواسم به شما باشه ... قول میدم ...
    شاید نزدیک یک ساعت همون جا روی زمین سه تایی نشستیم و با هم حرف زدیم و برای اولین بار از دلتنگی هامون گفتیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان