خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول



    با عصبانیت می رفتم طرف خونه و هانیه دنبالم بود ... دیدم علی دم در ایستاده ...
    هانیه گفت : سلام ...

    و رفت بالا ...
    علی با اعتراض به من گفت : چیه رعنا ؟ چیکار داری می کنی ؟ همه ی زندگیتو گذاشتی روی اینکه این چیکار می کنه ، اون چیکار می کنه !!! ...
    من دیدم هانیه با یک پسر اومد , خوب بسپرش دست مجید ... چرا خودتو وسط می ندازی ؟ فردا هر چی بشه از چشم تو می ببینن ... بسه دیگه , یکم به فکر خودت و بچه هات باش ...
    گفتم : چیکار کنم ؟ دلم براشون می سوزه ...

    دستشو زد به هم و گفت : دِ چرا دلت برای خودت نمی سوزه ؟ برای بچه هات ؟ تازه من نمی گم بهشون نرس ولی این کاری که هانیه می کنه با تفکر این خانواده , شوخی بردار نیست ...
    فردا میگن اگر به ما گفته بودی اینطوری نمی شد ...
    دیدم یک عده مرد اون نزدیکی با چوب ایستادن ... توجه منو جلب کردن ... به اطراف نگاه کردم , چند نفر هم اون طرف خیابون بودن ...
    گفتم : علی تو راست میگی ... ولی خوب اون یک دختر جوونه , احساس داره ، نیاز داره ... می ترسم حمید و مجید باهاش برخورد بدی بکنن ... نه ، باید خودم مراقبش باشم ...
    گفت : این بار من اجازه نمی دم ... دیگه حرف , حرف تو نیست رعنا ... نمی ذارم ...
    میلاد ازت شکایت داره ، باران هم همین طور ... داری بچه های خودتو ناراضی می کنی ...
    گفتم : هان فهمیدم ... میلاد از من شکایت کرده ...
    گفت : آره کرده , حالا چی میگی ؟
    گفتم : هیچی ... فقط به من نگاه کن , سر تو برنگردون ... ببین چی میگم ... یک عده با چوب این نزدیکی ایستادن ...
    گفت : این طرفا همین طوره , به ما کار ندارن ...

    همین طور که ما داشتیم حرف می زدیم , مجید جلوی خونه نگه داشت ...
    گفتم : یک چیزی بهش بگو شک نکنه چرا ما اینجا ایستادیم ....
    مجید از ماشین پیاده شد و از همون جا دستشو بلند کرد و گفت : سلام ... چرا اونجا وایستادین ؟ ...

    داشت در ماشین رو قفل می کرد که در یک چشم بر هم زدن دیدم هفت هشت نفر با چوب و چماق افتادن به جونش و دارن اونو می زنن ...
    علی مثل برق دوید و به من گفت : برو بالا رعنا ... اینجا نمون خطرناکه ....
    نمی دونستم چیکار باید بکنم ... دویدم بالا و داد زدم : زنگ بزنین پلیس ... بدو ... یک چوب بدین به من ... زود باش مریم .....
    مریم مونده بود ... پرسید : چی شده ؟ چوب می خوای چیکار ؟ ...
    گفتم : بدو مجید و علی رو الان می کشن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان