خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم



    آقا جون پرسید : مجید چیکار کردی ؟ ... اینا کی بودن ؟
    گفت : حرفی رو که باید می زدم , زدم ... می دونستم اینطوری میشه ... حدس می زدم ... نگران نباشین , طوری نمیشه ...
    متاسفانه شد اون طوری که نباید می شد ...

    و نگاهی به من کرد و بلند خندید و گفت : زن داداش ؟ چاقو ؟ چاقو با خودت آوردی ؟ نگفتی ما رو قاتل می کنی ...

    و قاه قاه خندید ...
    ادامه داد : من تو همون حال خندم گرفته بود ... گفتم این همه رفتیم جبهه شهید نشدیم , حالا با چاقوی زن داداش خودمون کارمون تموم میشه ... چاقو چرا دستت گرفتی ؟ ...
    منم خندم گرفت و گفتم : این زنت یک دونه چوب تو خونه نداشت ... وقتی دهن شوهرش لقه و هر حرفی رو نباید بزنه می زنه , باید کلی چوب و چماق تو خونه نگه داره ...
    منم فکر کردم اگر قراره تو و علی بمیرین جز چاقو با چیز دیگه ای نمی تونستم بترسونمشون ... نه استفاده که نمی کردم ... فقط می خواستم بترسونم ...
    علی گفت : خوب یک دونه میاوردی ... چرا یک دسته چاقو دستت بود ؟ راست میگه مجید ... می خواستی بدی به ما دیگه ...
    و این اسباب خنده ی اونا شده بود که همیشه منتظر یک بهانه برای خندیدن بودن ...
    اون شب ساعت دو نیمه شب شام خوردیم و تا اذان صبح بیدار بودیم و در این مورد حرف می زدیم ...
    حالا می ترسیدیم مریم و مهدیه رو توی اون خونه تنها بذاریم ... برای همین نزدیک به یک ماه اونجا موندن تا آب ها از آسیاب افتاد و رفتن ...
    این وسط باز علی به همه کار من دخالت می کرد و مرتب برای دلسوزی می گفت این کارو بکن این کارو نکن ...
    اون هر روز که از سر کار که برمی گشت با دست پر میومد و معمولا تنقلات که خودش خیلی دوست داشت هم جزو اونا بود ...
    و شب ها سر همه رو با بذله گویی و جوک های بامزه خودش گرم می کرد ... ولی من اغلب پیش آقا جون بودم ...
    یک ساعت با اون بودن و به حرفاش گوش کردن , مطابق بود با یک سال کلاس رفتن ...
    به طور نامحسوس من تفسیر قرآن رو اونطوری که باید می شنیدم , یاد گرفتم ... حتی خودمم نمی دونستم چقدر هر روز به معلوماتم اضافه میشه ...
    اغلب کتاب شعرهای آقا جون دستم بود و می خوندم و لذت می بردم ....
    اما من سر درگم در تضادهایی که در اطرافم می دیدم و می شنیدم , از دورن ویرون و سرگشته شده بودم ...
    افکارم مشوش شده بود و حوصله ی کسی رو نداشتم ... اما مجبور بودم خوب باشم چون از اون مهدیه کوچولو دختر مریم گرفته تا آقا جون همه به من نگاه می کردن ...
    مهدیه دلش می خواست همیشه روی پای من باشه ...
    نازنین فشارش پایین بود ... شوکت خانم خسته می شد و انتظار داشت من مراقبش باشم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان