خانه
334K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۱   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش پنجم




    می خواستم تعقیبش کنم ولی نمی شد ... اول اینکه تا آقا کمال برمی گشت , اون دیگه رفته بود و دوم اینکه نمی خواستم تحت فشار قرارش بدم ...
    فکرم خیلی مشغول بود ... رفتم تو باغ ... دیواری که از شاخه های درخت درست کرده بودم , داشت خراب می شد ... اونا رو کنترل کردم و رفتم کنار نهر آب , جایی که خلوتگاه من و سعید بود نشستم ...
    همین طور که به آبی که با سرعت می گذشت , خیره شده بودم گفتم : سعید کمکم کن تا هانیه رو نجات بدم ... خیلی بی معرفت بودی که تنهام گذاشتی و رفتی ...
    حالا به کمکت احتیاج دارم ...

    همین طور با سعید حرف می زدم و از خودم بیخود شده بودم ... صدای خش خش برگ ها منو به خودم آورد ... سرمو بلند کردم دیدم علی داره میاد ... گفت: توام خوابت نبرد ؟
    گفتم : سعی نکردم بخوابم ...
    گفت : اومدم حصارها رو درست کنم ... بابا گفته بود که خراب شده ... می خوام بهش کمک کنم ...
    گفتم : کی اومدی من ندیدمت ؟ ...
    گفت : هانیه که داشت از در می رفت بیرون ...
    گفتم : کاش دیده بودمت ... اونوقت می رفتم دنبالش ببینم کجا میره ...
    گفت: ولش کن , محل نذار ... این طوری بهتره ... اگر طوری شد میگی خبر نداشتی ...
    گفتم : کاش این طور آدمی بودم ... پس وجدانم چی میشه ؟ نگفتی برای چی زود اومدی ؟
    گفت :  اومدم به بابا کمک کنم ... تازه سه روز هم مرخصی گرفتم ...
    گفتم : رمضون هست ... تو چرا ؟ دستت درد نکنه ...
    گفت : می دونم ... مرخصی گرفتم که باران و میلاد رو ببریم مسافرت ... خیلی دلشون می خواد ...

    پرسیدم : با بچه ها می خوای بری ؟
    گفت : نه , من و تو و بچه ها ... همین ... منظورم توام هستی ...
    گفتم : نه , نه , من اصلا حوصله ندارم ... تو با بچه ها برو , من حرفی ندارم ...
    گفت : رعنا تا کی ؟  تا کی می خوای خودتو از بین ببری ؟  مثل شمع داری  آب میشی ... تو هنوز جوونی , به زندگی خودت و بچه هات برس ...
    گفتم : نمی فهمم چی می گی ... تو چرا به من پیله می کنی ؟ آخه چرا دست از سر من برنمی داری ؟من هر کاری دلم بخواد می کنم ... ولم کن بابا ...

    گفت : ولت نمی کنم ... نه الان و نه هیچ وقت دیگه ... اگر شده از دور مراقبت میشم ... نمی تونم ولت کنم , به خدا برات نگرانم ...
    مرخصی گرفتم ... تو رو هم با خودم می برم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان