خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش سوم




    علی دستشو گرفت جلوی من و گفت : بیخودی شلوغش نکن ...
    من از دید گاه خودم گفتم ... تو برای من تنها اینطوری بودی ... همیشه به چشم پسرِ شوکت خانم به من نگاه کردی ...
    گفتم : بسه دیگه ... تو یک احمق به تمام معنی هستی ... شوکت خانم برای من مادره , همه کس منه .. اگر تا حالا اینو نفهمیدی پس تو یک بی شعور نفهمی که چیزی حالیت نیست ...
    زود از خونه ی من برو بیرون ... و همین جا این ماجرا رو ختمش کن ...
    و راه افتادم با سرعت رفتم طرف ساختمون ... اونم با چند قدم فاصله از من میومد ... هر دو برآشفته و پریشون بودیم ... شوکت جلوی در بود ...
    می گفت : صدای داد و هوار تو رو شنیدم ... چی شده ؟ علی ناراحتت کرده ؟ ...

    علی از کنار ما رد و شد رفت ...
    منم چیزی نگفتم و رفتم به اتاقم ... شوکت دنبالم اومد و باز پرسید : با علی دعوا کردی ؟
    گفتم : معلومه که نه ... تو خودتو ناراحت نکن ... بحث کردیم ... تموم شد ...
    گفت : الهی قربونت برم .. خودتو ناراحت نکن ... تو که علی رو می شناسی چقدر خوش قلبه , تو رو هم مثل خواهر خودش دوست داره ... من معذرت می خوام ...
    گفتم : آره , من خواهرشم ولی خودش اینو نمی دونه ...
    گفت : چرا به من نمیگی چی شده ؟ ... تا من باهاش حرف بزنم ...
    گفتم : چیز مهمی نیست ... خودم حلش می کنم ... نگران نباش ... الان می خوام یکم بخوابم ...
    فورا یک مسکن خوردم و دراز کشیدم ...

    نمی دونم چرا اصلا نفهمیدم چطوری اونقدر زود خوابم برد ... وقتی بیدار شدم , شوکت میز شام رو چیده بود ...
    آقا جون و آقا کمال داشتن اخبار نگاه می کردند و باران هم کنارشون نشسته بود ...

    پرسیدم : شوکت خانم , هانیه نیومده ؟
    گفت : نه هنوز ...
    دلم شور افتاد که نکنه اونا رو گرفته باشن ... احساس می کردم گلوم خشک شده ...
    گفتم : یک چایی توی لیوان برای من بیار ...
    گفت:  شام رو چی ؟ بکشم ؟
    گفتم : ساعت چنده ؟
    گفت : نزدیک نُه ...
    گفتم : چرا دیگه , بکش ...

    سرشو آورد کنار گوش من و گفت : بهم میگی چرا با علی دعوا کردین ؟ ... اون به من گفته بهت بگم امشبه رو صبر کن , صبح اول وقت میره ... آخه چی شده مادر ؟ من نباید بدونم ؟ چرا علی داره میره ؟ آخه الان اون کجا بره تک و تنها ؟ ...
    گفتم : میلاد کو ؟
    گفت : بالاست ...
    گفتم : صداش کن بیاد شام بخوره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان