خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش چهارم




    بعد از اینکه شوکت شام رو کشید و همه دور میز جمع شدن , میلاد گفت : پس کو عمو علی ؟ چرا نمیاد ؟
    شوکت گفت : خوابه , قربونت برم ... خسته بود ...
    باران گفت : تا عمو نیاد من لب به غذا نمی زنم ...
    گفتم : نیست که قبلا با اشتها می خوردی , حالا شرط گذاشتی ...
    میلاد بلند شد و رفت سراغ علی که اونو بیاره ...
    باران با قاشق هی غذاشو هم می زد و معلوم بود که بازم میلی نداره ....
    من از هر طرف اعصابم تحت فشار بود ... هانیه هنوز نیومده بود و این بیشتر از هر چیزی داشت اذیتم می کرد ...
    به باران گفتم : بازی نکن , بخور ... برای چی هی هم می زنی ؟
    غذاتو تا ته می خوری وگرنه حق بلند شدن از سر میز رو نداری ...
    گفت : وقتی میل ندارم چیکار کنم ؟
    گفتم : برای اینکه همیشه همین طور با غذا بازی می کنی , از اشتها رفتی ... بخور , منو حرص نده .. .

    با لحن تندی گفت : من شما رو حرص میدم یا شما منو ؟
    پرسیدم : چی گفتی ؟ من تو رو حرص میدم ؟

    گفت : بله , رعنا جون ... وقتی می ببینم اینقدر ناراحتی چطوری اشتها داشته باشم ؟ همش گریه ، همش اخم و تَخم ... چطوری غذا از گلوم بره پایین ؟
    گفتم : درست حرف بزن ... این طرز حرف زدن با بزرگتر نیست ... چشمم روشن ...  داری بازم بهانه درمیاری غذا نخوری .... ولی گفتم بهت تا نخوری حق بلند شدن نداری ...
    گفت مثل اینکه من الان به شما بگم تا خوشحال نباشین حق بلند شدن از سر میز رو ندارین ..شما هم دارین به من زور میگین ....
    گفتم صداتو بیار پایین باران ....
    گفت : این شما هستین که صداتون رو برای من بردین بالا ... با من دارین دعوا می کنین سرِ خوردن ... همش برای بابام ناراحتی ... از وقتی چشممون رو باز کردیم داشتی گریه می کردی ... و ما رو فراموش کردی ...
    ولی بابای من خیلی قبل از شهادتش ما رو فراموش کرده بود ... اون اصلا نه به شما اهمیت می داد نه به من و میلاد ....
    هیچ از خودش پرسیده که بعد از من چی به سر بچه هام میاد ؟ اصلا ما می خواستیم که بدون پدر بزرگ بشیم ؟ ... اگر می خواست شهید بشه , چرا ما رو به دنیا آورد ؟ ...
    چرا وقتی میومد اونقدر به من محبت می کرد که بهش وابسته بشیم , بعدم می رفت و پشت سرشو نگاه نمی کرد ؟ ...
    نگاهی به آقا جون انداختم که سرش پایین بود ...
    گفتم : باران خجالت بکش ... این حرفا رو با این لحن بد نزن ... برای شان پدرت خوب نیست ... تو می دونی که اون هدف مقدسی داشت ... اینطور نبود که ما رو دوست نداشته باشه ... با این حرفات روحشو عذاب نده ...
    میلاد گفت : بابام چقدر به هدفش رسید ؟
    گفتم : همه ی اینا زیر سر توست ... تو توی گوشش خوندی ...
    گفتم : حالا هر دوی شما خوب گوش کنین ... اگر یک بار دیگه در مورد پدرت اینطوری حرف بزنی , هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان