خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۶/۴/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و پنجم

    بخش اول



    باران چشمتو باز کن دخترم ... تو رو خدا مامان جان ... عزیزم غلط کردم ... مامان جان , بارانم ...

    علی , تند برو بچه ام از دست رفت ...
    تمام طول راه فریاد زدم ... نمی دونستم نفس می کشه یا نه ... فقط می دیدم صورتش هر لحظه کبودتر میشه ...

    وقتی به بیمارستان رسیدیم , چند نفر دم در منتظرش بودن ... با سرعت باران رو روی تخت گذاشتن و بردن ...
    علی گفت : نترس , نترس ... آروم باش ...
    مجید , هماهنگ کرده بود بهش برسن ... و بعد از چند دقیقه , مجید و مریم و هانیه هم از راه رسیدن ...
    من مثل دیوونه ها دویدم جلو و گفتم : مجید بدو بارانم داره از دست میره ... تو رو خدا نجاتش بده ...
    مجید صبر نکرد و رفت به اتاقی که باران رو برده بودن ...
    همه با هم گریه می کردیم ...
    وای خدای من اگر باران خوب نشه چه خاکی به سرم بریزم ...
    شوکت و مریم شونه های منو نگه داشته بودن که داشت به شدت تکون می خورد ...
    بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا مجید برگشت ... چشم هاش قرمز و خودش پریشون بود ... با زانوانی لرزون رفتم جلو و گفتم : چیزی نگو ... مجید نگو که بچه ام طوری شده .. .
    گفت : داریم می بریمش اتاق عمل ... شما که آوردینش نفس نمی کشیده ... خدا خیلی رحم کرده ...
    من بهتون خبر میدم ... باید برم ...
    رعنا خانم تو سرش خون لخته شده ...

    دو دستی زدم تو سرم و خم شدم ...
    ای وای خودم با دست خودم بچمو به این روز انداختم ... باورم نمی شه ... حالا چیکار کنم ...
    میلاد که حالش بدتر از من بود , خودشو به من رسوند و منو گرفت و بغلم کرد ..و
    گفتم : مجید می خوام ببینمش ... الان قبل از عمل می خوام ببینمش ... تو رو خدا ...
    گفت : با من بیاین , به شرط اینکه هیچ صدایی نکنین ... حتی باهاش حرف نزنین .. فقط از دور نگاهش کنین ... دارن آمادش می کنن برای عمل ...
    فرشته ی کوچولوی من روی تخت خوابیده بود مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و پرستارها داشتن موهای طلایی و زیبای اونو از ته می زدن ...
     انگشتم رو بین دندون هام گرفتم و فشار دادم ...
    هیچ چاره ای جز صبر نداشتم ... زیر لب گفتم : عزیز دلم , قربونت برم ... تو رو به خدا می سپرم ... پیشم برگرد مامان ... بدون تو نمی تونم ... دیگه نمی تونم , به من رحم کن ...
    قول می دم جبران کنم ... هر کاری تو گفتی انجام می دم ...
    یا فاطمه ی زهرا یک بار دیگه بهم کمک کن ... نذر می کنم دو تا گوسفند ... هر کاری تو بگی می کنم ... فقط مراقب بچه ی من باش و اونو به من برگردون ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان