خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول



    تمام طول راه رو از فرودگاه تا لواسون , من با مامان حرف زدم و از اتفاقی که برای باران افتاده بود گفتم ...
    از هانیه و حمید که چی شد اونا بچه های من شدن , حرف زدم ...

    مامان بر خلاف انتظار من فقط گفت : طفلی ها ؛ بر پدرشون لعنت ...
    مادر این بچه ها رو کشتن اونم تو خونه ؟ چقدر بد ... چقدر این بچه ها صدمه دیدن ... تو چی ؟ تو خودت خوبی ؟
    گفتم : این باشه بعدا ...
    باران اومد جلو ... در حالی که خجالت می کشید , به ما نزدیک شد ...
    مامان دست هاشو باز کرده بود و کمی خم شده بود و گفت : وای مادر , دختر خوشگت اینه ؟ ... پس تو بارانی ... الهی مادر فدای تو بشه ... چقدر دلم می خواست تو رو ببینم ...
    بیا قربونت برم ... تو که شکل بچگی رعنایی ... اصلا خود رعنایی ... بیا بغلم فدات بشم .......
    اما امیر از دیدن علی چنان به وجد اومده بود که داد زد : وای مامان , علی ... درسته ؟ تو علی هستی ؟

    علی رفت جلو و دست امیر رو گرفت ... رفتن تو بغل هم ....
    امیر به هیلدا گفت : بیا ... این دوست دوران بچگی من هست ... بیشتر کارای بد رو از علی یاد گرفتم ...

    و قاه قاه خندید ...
    هیلدا با علی دست داد ... کاری که تو خونه ی ما , دیگه مرسوم نبود ...

    مامان با علی هم روبوسی کرد و گفت : تو چقدر خوشتیپ شدی ؟ من که تو رو نشناختم ... نمی دونم امیر چطور فهمید تو علی هستی ...
    بعد من گفتم : مامان ,, این هانیه دختر منه ... حمید , پسرم ... و نازنین , عروسم ...
    مامان در حالی که با اونا روبوسی می کرد گفت : ای بابا ... خوب عیالوار شدی رعنا ... عروس و دختر بزرگ ... خوبه دیگه .....
    بعد رفتم جلوتر ... آقا جون داشت با عصا میومد جلو ...
    مامان گفت : به به آقای موحد ... چقدر پیر و شکسته شدی آقا ؟
    آقا جون گفت : سلام , خوش اومدین ... صفا آوردین ... دست روزگار ... ولی ماشالله شما اصلا فرق نکردین ... مثل اینکه روزگار اون طرفا نمیاد ...
    مامان رفت جلو و دست دراز کرد و با آقا جون هم دست داد و گفت : چرا ... وا ؟ مگه میشه نیاد ؟

    الان هوا تاریکه , بذار روشن بشه ؛ پای روزگار رو تو صورتم منم شما می بینی ... آسمون همه جا همین رنگه آقای موحد ...
    ای بابا آقا کمال ... توام که پیر شدی ... سلام .. سلام ... وای خدا رو شکر شماها هنوز با رعنا زندگی می کنین ... چقدر خیال من راحت شد وقتی فهمیدم هنوز با رعنا هستین ...
    باور کنین یک دلخوشی من همین بود ... حالا حالت چطوره کمال ؟ خوبی ؟
    آقا کمال گفت : ای ... خدا رو شکر ... دلتنگ شما بودیم ... یک مرتبه رفتین و ما رو ول کردین ...
    گفت : ولی الان وضع شما از من بهتره ... والله ما همچین جایی رو تو خوابم نمی ببینیم که توش زندگی کنیم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۴/۱۳۹۶   ۱۵:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان