خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش سوم



    تا مامان و هیلدا آماده می شدن و ما هم شام رو روبراه می کردیم , صدای خنده و شادی بچه ها از تو حیاط بلند شده بود ...
    همه با لباس توی آب بودن ... مثل اینکه پای حمید سر خورده بود و افتاده بود تو آب , مجید میلاد رو پرت کرده بود و علی و امیر هم خودشون پریده بودن ... و چهار تایی حیاط رو گذاشته بودن رو سرشون ...
    من یک لیوان آب میوه برای باران می بردم که دیدم از خنده ریسه رفته ...
    گفتم : الهی من قربون اون خنده هات برم ولی برات خوب نیست عزیزم ... زیاد نخند ...
    دلم می خواست حالا همه ی کارای اونو خودم انجام بدم ...
    از اینکه خدا اونو دوباره به من داده بود ، از اینکه فاطمه ی زهرا ازش مراقبت کرده بود ، برام موجودی مقدس شده بود ...
    اونقدر همه چیز خوب بود که باورم نمی شد ... چند روز پیش من چه حالی داشتم ...
    دل من که مدت ها بود در عطش اومدن مادرم می سوخت تا سر روی زانوهاش بذارم و از دنیا شکایت کنم و از مرگ غیرمنصفانه ی پدرم یا از شهید شدن سعید بگم , حالا قرار گرفته بود ...و این شعر معروف به نظرم اومد ...

    گفته بودم که بیایی غم دل با تو بگویم ...
    چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ...


    فکر می کردم از لحظات خوشی که می تونم کنار اون داشته باشم لذت ببرم و با یادآوری اون خاطرات تلخ زمونه رو بر علیه خودم نگردونم ...
    بذار شادی فکر کنه باید اینجا موندگار بشه ...
    بذار غم یقین کنه که من فراموششون کردم ....
    شامِ عالی , فضای بی نظیر و شادی بچه ها و صورت رضایتمند مامان و سلامتی باران برای من کافی بود که یک بار دیگه طعم آرامش خیال رو بِچِشم ...
    مامان خیلی فرق کرده بود ... اون خودشم مثل بچه ها شوخی می کرد ... مدام قربون صدقه ی باران و میلاد می رفت و افسوس می خورد که چرا بزرگ شدن اونا رو ندیده ...
    هیلدا دختر بسیار خوب و مهربونی بود ... با شعور و با درک ...حتی وقتی غذا می خورد تا همه ی ظرف ها جمع نمی شد , نمی نشست ...
    با دخترا جور شده بود و با وجود اینکه فارسی خوب نمی فهمید ولی کاملا با همه ارتباط برقرار کرد ...
    اصلا نفهمیم زمان چطور گذشت و نیمه شب شد ...
    مهدیه با دیوید بازی می کرد و کماکان قر می داد و با هر آهنگی که می شنید می رقصید و اصرار داشت همه با اون برقصن ...
    دیوید متعجب به اون نگاه می کرد و سعی داشت قر بده ولی نمی تونست ...
    تا مجید و مریم بلند شدن که برن حمید و نازنین هم راه افتادن ....
    وقتی اونا رفتن , مامان سوغاتی هاشو باز کرد و گفت : نمی دونستم این همه آدم اینجاست ... باید جفت و جورش کنم ... حالا سوغاتی شما رو بدم , مال اونا باشه بعدا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان