خانه
336K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش سوم



    هر چی به رفتن مامان نزدیک می شد , منم بیقرارتر می شدم ...
    همین که امیر و پسرشو دیده بودم و حالا دلتنگی اونا هم برای من باقی می موند ...

    به مامان گفتم : شما نرو , پیش من بمون ... اینجا راحت تری ... غصه ی چیزی رو هم نمی خوری ... من هستم , نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ...
    گفت : نمی شه , تو این همه دور و ورت هستن ... امیر تنهاست ...
    نمی دونم راستشو بگم ؟ خودمم دلم نمی خواد برم ... اینجا خیلی خوب بود ... استراحت کردم و فکرم راحت بود ولی اگرم بخوام بمونم الان نمی شه ... کار دارم و باید برم ... شاید برگشتم برای همیشه پیشت موندم ....
    وقتی آقا کمال پول میوه ها رو به من داد , تو فکر مامان بودم ...
    نمی تونستم مادرم رو همین طوری راهی کنم ......
    وقتی من به خونه ی سعید اومدم , هر بار که شوکت خانم به دیدن من میومد مقدار زیادی پول همراه خودش میاورد که می گفت سیمین خانم داده و بیشتر پولی که تو این مدت خرج کردم از همین راه بود ...
    برای همین , دل از اون پول کندم و تمام اونو گذاشتم تو پاکت و رفتم پیش مامان ...

    تازه از حمام بیرون اومده بود و داشت موهاشو خشک می کرد ...
    روی تخت نشستم تا سشوار رو خاموش کرد و گفت : ای وای داره تموم میشه ... چه زود ... دلم نمی خواد برم ... خیلی بهم خوش گذشت ...
    پاکت رو گذاشتم جلوش ...

    با تعجب پرسید : این چیه ؟
    گفتم : مامان جان ببخشید که بیشتر ندارم ... این تمام پولی هست که امسال از باغ دراومده ...
    گفت : برای چی مادر میدی به من ؟ تو خودت خرج داری ,  وردار ... وردار ... نه , نمی گیرم ... من فقط با تو درددل می کردم , همین .....
    گفتم : خوب این باغ حق شما هم هست ...
    گفت : نه , از اول پدرت به اسم تو خریده بود ... چون برای امیر پول زیادی می داد , می گفت اینم برای رعنا باشه ...
    نه , من چیزی از تو نمی خوام ... بذار برای خودت ... من می تونم گلیممو از آب بکشم ...
    گفتم : اگر نگیرین من ناراحت میشم ... خواهش می کنم به عنوان کادو ازم بگیر ... به عنوان سر راهی که می خواستم براتون بخرم ...
    پاکت رو گرفت و مقداری کمی از اون پول رو برداشت و بقیه رو داد به من و گفت : دیگه اصرار نکن که بدم میاد ...
    همین که تو یک دختری شدی که به چشم همه شایسته و با عزت زندگی کردی , من خوشحالم ...
    همیشه فکر می کردم که تو بی مسئولیت و خودخواهی ...ولی تو الان یک خانواده ی به این بزرگی رو اداره می کنی ...
    باعث تعجب من شدی چقدر همه چیز مرتب و شیک و عالیه ... من جلوی امیر و زنش خیلی سرافراز شدم ... همین برای من کافیه ...
    جلوی امیر چیه ؟ چی میگم من ؟ اصلا خیالم از بابت تو راحت شد ... خوشحالم که دختری مثل تو دارم ... این برای من از همه چیز مهم تره ... راستشو بهت بگم اصلا انتظار نداشتم با همچین زندگی خوبی که تو اینجا داری مواجه بشم ... همش شنیده بودم جنگ و خرابی تو ایرانه و از زندگی تو هم چیزایی می دونستم که وقتی اینجا رو دیدم , داشتم شاخ در میاوردم ...
    ببین اصلا فکر می کردم من وارد ایران بشم هزار تا دردسر برام درست میشه و ممکنه منو بگیرن ...
    ولی اینجا همه چیز عالی بود ... و من با یک دل خوش دارم از اینجا میرم ... نمی دونم مادر شاید به همین زودی برگشتم ... حالا دیگه دوری از تو برام سخت تر شده ...
    گفتم : میشه بیام تو بغلت و سرمو بذارم روی پاهات ، توام موهامو نوازش کنی مثل بچگی ها ؟ .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان