خانه
336K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش اول



    رفتم پیش آقا جون و جریان رو تعریف کردم ... از اول تا آخر ...
    گفتم : علت اینکه تا حالا چیزی بهتون نگفتم , این بود که امیدوار بودم هانیه متوجه ی اشتباهش بشه ... ولی حالا موضوع فرق کرده و فهمیدم که خانواده پسره هم به این وصلت راضی نیستن ... شما راهنماییم کنید چیکار کنم ؟
    گفت : بابا من خودم متوجه بودم که هانیه بی موقع میره و بی موقع میاد ...
    نگرانی های تو رو هم می دیدم ... به خصوص اون شب خونه ی مجید ... یادته تو بیقرار بودی و رفتی تو کوچه ...
    من علی رو فرستادم دنبال شما ... می دونستم که هانیه داره یک کارایی می کنه ولی خیالم راحت بود که تو حواست جمعه ... حالا هم خوب کاری کردی گفتی اون خانم بیاد ...  بذار رو در رو حرف بزنیم و کارو یکسره کنیم ... فعلا به حمید هم چیزی نگو ...
    گفتم : اگر شما موافق باشین می خوام کاری کنم که برن و پشت سرشونو نگاه نکنن ...
    گفت : بابا جان اگر تقدیر هم باشن , راهی نداری ...
    فردا به محترم و رمضون گفتم حیاط رو خوب تمیز کنن و آبپاشی ... و چراغ های دور ساختمون رو روشن کنن ... میز و صندلی ها رو چیدم ...
    ولی اصلا چیزی برای پذیرایی نگذاشتم ... نمی خواستم که اون خانم فکر کنه ما خیلی منتظرش بودیم ...
    خودم به هانیه رسیدم و اونو خیلی خوب آماده کردم ...
    می خواستم جواب نه رو اون زن از ما بشنوه ...
    علی هنوز از سرِ کار برنگشته بود ... از روزی که مامان رفته بود , معمولا شام می خورد و میومد خونه و می رفت تو اتاقش ... صبح زود هم می رفت سرِ کار ....
    با اتفاقی که برای باران افتاده بود و پشت سرشم اومدن مامان , تقریبا حرفای علی برای من بی اهمیت شده بود .....
    اون عضو خانواده ی من بود ... اگر می رفت شوکت رو چیکار می کردم ؟ جواب آقا کمال رو چی می دادم ؟ به هر حال اونا پدر و مادرش بودن و مریم هم خواهر اون , پس با رفتن اون مشکل حل نمی شد ...
    باید تحمل می کردم ولی بهش دیگه اجازه نمی دادم که اون صحنه دوباره تکرار بشه ... ولی اون شب دلم می خواست باشه تا من حسابی دست و پای مادر آرش رو جمع کنم ...
    من و آقا جون که شمیشرمون رو از رو بسته بودیم تا حساب کار دستش بیاد ...
    میلاد موضوع رو فهمیده بود و کاسه از آش داغ تر شده بود و مرتب به هانیه سفارش می کرد خودتو دست کم نگیر ... نذار بدبخت بشی و هر بی سر و پایی بخواد در موردت اینطوری حرف بزنه ..و
    خودتو کوچیک نکن ...
    جلوی مادره در بیا ... هانیه حرف بزن ... تو خیلی مظلومی ... اگر تو نگی , من می دونم باهاشون چیکار کنم ...
    با این حساب من لشکری آماده کرده بودم که به این موضوع خاتمه بدم ...
    با کمی تاخیر , رمضون اومد و گفت : خانم اومدن ... چیکار کنم ؟ ...
    گفتم : راهنماییشون کن همون جا کنار استخر بشینن و بگو الان خانم رو صدا می کنم ...

    این اولین قدم برای حمله بود ..........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان