خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش پنجم





    صدای زنگ موبایم کمی منو آروم کرد ... گوشی رو برداشتم ...
    داد زدم : علی ... کجایی ؟ علی بیا بهت احتیاج دارم ...
    با هراس پرسید : اتفاقی برای میلاد افتاده ؟
    گفتم : نه مرتیکه ی عوضی به من گفت بیا صیغه من بشو تا برات کاری انجام بدم ... باورت میشه ؟ ...
    گفت : ولش کن , اهمیت نده ... پیش کی رفته بودی ؟
    گفتم : دوست دارابی ...
    گفت : خوب عزیز من خودت که می دونی دور و ورش کیا هستن ... چند بار میلاد بهت گفت ... دیگه دنبالش راه نیفتی ها ... اگر می خواد کاری بکنه خودش تنها بره ... من غروب راه میفتم میام ... نگران نباش , درست میشه ...
    از همون جا رفتم دادگستری پیش قاضی پرونده ی میلاد ...
    با هزار مکافات تونستم ببینمش ...

    حال بدی داشتم صورتم مثل خون قرمز شده بود و بغض امونم نمی داد و مثل ابر بهار اشک می ریختم ...

    منو که دید , اجازه داد تو اتاقش بشینم و دستور داد یک لیوان آب برام بیارن ....
    کارش که تموم شد به من گفت : خواهرِ من چرا اینطوری می کنی ؟ صبر داشته باش ...
    گفتم : تو رو خدا اگر می تونین تو رای خودتون تجدید نظر کنین ... امروز رفته بودم پیش یک نفر که برای میلاد کاری بکنم به من پیشنهاد داده صیغه اش بشم ... التماس می کنم خودتون یک کاری بکنین تا من مجبور نباشم دستمو جلوی هر نامردی دراز کنم ...
    خیلی ناراحت شد و تحت تاثیر قرار گرفت و یک دستمال به من داد و گفت : شرمنده ی خون شهیدت شدم ... ولی خدا رو شاهد می گیرم که دلم می خواست میلاد رو آزاد کنم ... می دونم بی گناهه ولی به مولا علی تقصیر خودش بود , خیلی گردن کلفتی کرد ... و چون سه تا سفارش براش شده بود که مراعاتشو بکنیم , همه روی پرونده ی اون حساس شدن ... ولی چشم , یکم صبر کنین ...
    یک ماهی از این بحران بگذره , خودم دوباره پرونده اش رو میارم و رسیدگی می کنم به هوای تجدید نظر ... نمی ذارم اون تو بمونه ...
    پرسیدم : به من قول می دین ؟
    گفت : بله خواهرم ... حتما این کارو می کنم ... نگران نباشین ... شما مراقب زن و بچه اش باشین ... منم دعا کنین و از شهیدتون بخواین ... اونا خیلی خوب حاجت میدن , غافل نشین ...
    گفتم : می تونم میلاد رو ببینم ؟
    گفت : با اینکه نمی شه , به روی چشم من الان می نویسم ملاقات حضوری برین  فردا اونو ببینین ... چهار نفر نوشتم خوبه ؟
    گفتم : نمی دونستم شما اینقدر آدم خوبی هستی ... کاش همه مثل شما بودن ممنونم ... خیلی لطف کردین ... پس منتظر رای شما هستم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان