خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش اول




    اون شب نگذاشتم امیرعلی بفهمه که ما داریم می ریم زندان ... نمی خواستم تصور بدی از پدرش تو ذهن بچه بمونه ... مخصوصا که اون خیلی حساس بود و مطمئن بودم حالا حالاها یادش نمی ره ...
    علی خیلی دیروقت رسید و شام خورد و همون جا کنار میز ناهارخوردی یک پتو انداخت و خوابید ...
    صبح آقای دارابی و خانمش اومدن و امیر رو گذاشتیم پیش خانم دارابی و رفتیم زندان ...
    بازم زندان , بازم اون منظره های وحشتناک که قبلا تجربه کردم و فکر می کردم تموم شده و رفته ...

    و حالا میلاد با لباس زندانی اومد تا من ملاقاتش کنم ...
    از دور که میومد سعید رو دیدم ... درست قد و قامت و صورت اونو داشت ...
    بعد از گذشت اون همه سال به ملاقات میلاد اومده بودم ... منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد ...
    باز سرمو گذاشتم روی قلبش تا صدای ضربان اونو توی مغزم نگه دارم ... مدتی به همون حال موندم ...
    سعی کردم قوی باشم تا بچه ام از اون چه که به سرش اومده واهمه ای نداشته باشه ...

    بعد سوسن رو بغل کرد ... با علی و آقای دارابی دست داد ...
    از سوسن پرسید : خوبی عزیزم  ؟
    جواب داد : آره ... والله با بی عقلی های تو چرا خوب نباشیم ؟ دیدی بالاخره گند زدی به زندگی همه ی ما ... حالا من با این وضع چیکار کنم ؟ دلت برای من و خودت نسوخت , برای بچه ات هم نسوخت ؟ تو رو چه به این کارا ؟ من می دونستم بالاخره کار دست خودت میدی ؟
    میلاد قرمز شده بود و خودشو کنترل می کرد ... گفت : مگه من چیکار کردم ؟ به خدا من اصلا کاری به کار کسی نداشتم ...
    سوسن با غیظ گفت : آره جون خودت ... من تو رو می شناسم ...

    وسط حرفش بازوشو گرفتم و گفتم : عزیزم اینجا جاش نیست ...
    آقای دارابی شما با سوسن بیرون منتظر ما باشین , من یکم با میلاد حرف دارم ...
    سوسن جون میشه خداحافظی کنی دخترم ؟

    گفت : آخه رعنا جون دقم نخوابیده ... خیلی حرف دارم بهش بزنم ...
    میلاد عصبانی شد و گفت : وقتی تو باور نمی کنی , می خوای دیگران باور کنن ؟ احمق بهت میگم من کاری نکردم ...

    و رو کرد به من وگفت : اصلا کی به شما گفت این تحفه رو بیارین اینجا ؟ آدم نیست که ...
    برو نمی خوام ببینمت ... آره , من کردم ... دلم خواست ... حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان