خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش اول




    علی تا من با قاضی حرف می زدم , دور زد و رفت به طرف رشت ...
    باورکردنی نبود ... اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار کنم ...
    دست و پامو گم کرده بودم و نمی تونستم فکرمو یک جا متمرکز کنم ...
    با دستی لرزون به سوسن زنگ زدم و با خوشحالی گفتم : سوسن جون مژده بده ... دیدی زود تصمیم گرفتی عزیزم ؟
    کاراتو بکن , میلاد داره آزاد میشه ... الان داریم می ریم بیاریمش ... میایم دنبالت با هم بریم تهران ...
    گفت : راست می گین آزاد میشه ؟ تو رو خدا ؟ امروز ؟ ...
    گفتم : آره , دختر کم صبر من ... دیدی آزاد شد ؟

    گفت : به سلامتی , چشمتون روشن ... ولی دنبال من نیاین رعنا جون ... به خدا برای شما خوشحال شدم ...
    ولی میلاد برگه ی طلاق رو امضا کرده و فرستاده , دیگه منم کاراشو کردم ...
    گفتم : منظورت چیه ؟ یعنی تا کجا پیش رفتی ؟

    گفت : از میلاد جدا شدم ...
    گفتم : پس وقتی به من گفتی می خوای طلاق بگیری , قبلا گرفته بودی ؟
    گفت : ببخشید ...
    گفتم : چی رو ببخشم ؟ برای چی بدون خبر من این کارو کردی ؟ به چه حقی با من بازی کردی ؟

    گفت : آخه شما فکر می کردین مشکل من زندان رفتن میلاد بود ... در صورتی که قبلا که بهتون گفته بودم ما دیگه نمی تونستیم با هم زندگی کنیم ...
    گفتم : نکن دخترم , این کارو درست نیست ... هنوز می تونی رجوع کنی ... بیا خودم همه چیز رو درست می کنم ... قول می دم بهت سوسن جان ... به امیرعلی رحم کن ... بدون مادر چطوری خوشحال باشه ؟ ...
    هیچکس برای اون مادر نمی شه ... دختر خوبم به حرفم گوش کن تا دیر نشده ... تصمیم عجولانه نگیر ...
    گفت : اصرار نکنین لطفا ... میلاد همه ی پل ها رو پشت سرش خراب کرده ... منو هم دوست نداره , نمی خوام عمرم رو تلف کنم ...
    گفتم : ببین سوسن اگر پشیمون بشی , من دیگه اجازه نمی دم برگردی ... یا الان بیا یا هیچ وقت ...
    گفت : به میلاد سلام برسونین ..

    و گوشی رو قطع کرد .....
     اونقدر از آزادی میلاد خوشحال بودم که زیاد اهمیت ندادم ... فکر می کردم به زودی پشیمون میشه و برمی گرده ...
    به علی گفتم : نمی دونم بچه ام این خبر رو بشنوه چه حالی میشه ؟
    علی گفت : رعنا اصلا خودتو ناراحت نکن ... سوسن مدتیه اقدام کرده , میلاد هم می دونه ... با توافق خودش بوده ...
    گفتم : ولی میلاد به من حرفی نزد ...
    گفت : من می دونستم ... به تو نگفتیم که ناراحت نشی ...
    سوسن از یک ماه بعد اقدام کرده بود ... پدرش دنبال کارش بود , آشنا هم داشت زود طلاق دخترشون رو گرفتن ...
    گفتم : پس مهرش چی ؟ اونو چطور باید بدیم ؟ ...
    گفت : مهرشو  بخشیدن , میلاد در جریانه ... می گفت از دستش راحت شدم ... اونا دیگه همدیگر رو دوست نداشتن , به زور با هم زندگی می کردن ...
    گفتم : نمی دونم ... الان که از اومدن میلاد اونقدر خوشحالم که نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم ...
    ما امروز صبح میلاد رو دیده بودیم ولی هرگز فکر نمی کردیم همین روز اون آزاد بشه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۱۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان