خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۶/۵/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و سوم

    بخش چهارم




    یک روز مهدیه اومد خونه ی ما ... درو که باز کردم ,  با همون خنده ی همیشگی خودش گفت : من رفتم رشت وسایل میلاد رو آوردم ...
    پرسیدم : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟

    گفت : مثل اینکه سوسن وسایل میلاد رو فرستاده داره میاره بالا ... امضا می خواد ...
    میلاد اینو شنید و دوید دم در پرسید : کی آورده ؟

    مهدیه گفت : نمی دونم به خدا , یک آقایی بود ... آسانسور جا نداشت , صبر کرد ... وایستا , داره میاد بالا ..
    میلاد با غیض لباس پوشید و رفت دم آسانسور ...
    همون موقع در باز شد و یک نفر با یک چمدون و چند تا کارتون بسته بندی شده اومد بالا ...
    میلاد پرسید : کی اینو به شما داده ؟
    گفت : من یکی از آشناهای آقای دارابی هستم ... میومدم تهران , از من خواهش کردن اینا رو با خودم بیارم و رسید بگیرم ....
    میلاد به طور آشکاری می لرزید ...
    گفت : بذار اینجا و برو ... من هیچ امضایی به کسی نمی دم ... نمی خوای بردار برو ...
    اون مرد یکم پا پا کرد و گفت : کارت شناسایی که می تونین نشونم بدین ...
    میلاد داد زد : ندارم ...

    من دویدم تو اتاق و کارت اونو بردم ... به مهدیه اشاره کردم میلاد رو ببر تو ...

    اون مرد کارت رو دید و رفت ...

    من و مهدیه با هم اون اثاث رو بردیم تو خونه ...
    میلاد رفت تو اتاقش و درو محکم بست ...

    من نگران پشت در اتاق ایستادم ...

    کمی بعد با صدای بلند فریاد کشید ...
    صدایی که از حنجره ی میلاد می شنیدم , مثل خنجری بود که تو قلب من فرو رفت ...

    به مهدیه گفتم : امیر رو ببر تو اتاق من و سرشو گرم کن ...
    آهسته در اتاق میلاد رو باز کردم ... نشسته بود روی تخت و با دست سرشو گرفته بود و زار زار گریه می کرد ...
    کنارش نشستم ... بدون اینکه حرفی بزنم , دستشو گرفتم و آروم نوازش کردم ... گریه اش شدیدتر شد و سرشو گذاشت تو دامن من ...
    گفتم : گریه کن ... هر چی دلت می خواد اشک بریز تا وقتی دلت خالی بشه ... نترس ... قربونت برم ... می دونی چیه ؟ این همه سال من تونستم زندگی رو با گریه کردن تحمل کنم وگرنه روزی صد بار مثل تو فریاد می زدم و عصبانی می شدم و دقم رو سر این و اون خالی می کردم ...
    خداوند این گریه رو و این اشک رو برای همین به ما داده ... اون می دونسته که زندگی کردن به همین راحتی نیست ...
    وقتی آدم گریه می کنه , انگار غم هاشو با اون اشک بیرون می ریزه و دلش خالی میشه ...
    پسرم هیچ اشکالی نداره ... توام گریه کن , بذار دلت آروم بگیره ....
    همین طور که سرش روی پای من بود و اشک هاش می ریخت , گفت : همیشه از آدم های ضعیف بدم می اومد ولی الان خودمو خیلی بیچاره احساس می کنم ... انگار یکی دست و پامو بسته ... حتی الان از تو زندان هم بیشتر حالم بده رعنا جون ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان