خانه
335K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۹:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش سوم




    بالاخره روزی رسید که مامانم اومد ...

    چقدر پیر و شکسته شده بود ... وقتی عصا رو دستش دیدم , دلم آتیش گرفت و با خودم فکر کردم دیگه نمی ذارم بره ... می خوام پیش خودم باشه تا ازش مراقبت کنم ولی اون تا چشمش به من افتاد , گفت : الهی بمیرم مادر برات ... چقدر پیر شدی ...
    گفتم : ولی شما اصلا تغییر نکردی قربونت برم مامان خوشگلم ...

    و همدیگر رو در آغوش گرفتیم و بهش گفتم : دیگه نمی ذارم بری ... پیش من بمون مامان جون ...
    گفت : قبولم می کنی ؟

    گفتم : قدمت روی چشمم عزیز دلم ... تو رو خدا دیگه نرو ...
    گفت : راستش همین قصد رو داشتم ... می خوام کنار تو و تو وطن خودم بمیرم ...
    گفتم : از این حرفا نباشه ... حالا می خوایم به جبران اون همه دوری با هم زندگی کنیم ...


    روز پنجم عید سال هشتاد و نه تو خونه ی ما جشن کوچیکی برپا شد ...

    قلبم آروم بود و می دونستم که میلاد کنار مهدیه خوشبخت میشه ....
    مهدیه صبح اومد خونه ی ما ... حتی آرایشگاه هم نرفت ... می گفت صورتم رو که خودم بلدم , موهامو هم دوست ندارم درست کنم ...
    میلاد تا چشمش به اون افتاد خندید و گفت : نه واقعا مثل اینکه تو عجله داری ؟  چرا الان اومدی ؟ دختر تو مثلا عروسی ...
    گفت : آره به خدا ... فکر کردم نکنه پشیمون بشی , اومدم مراقب باشم عقد به هم نخوره ....
    میلاد خندید و گفت : اگر این تویی که نمی ذاری ...
    گفت : معلومه پسر عمو می دونی چند ساله صبر کردم ...
    مامان نگاهی به من کرد و گفت : عجب دختری داره مریم , اصلا به خودش نرفته ... خودش خیلی شیت و ویته ... چقدر این بانمکه ...
    مهدیه گفت : الهی قربونتون برم ... شما کجا بودین این همه سال از من تعریف کنین ؟ ... ( بلند بلند خندید ) اگر بودین زودتر این وصلت انجام می شد و من مجبور نبودم برم خواستگاری میلاد ...
    میلاد گفت : این تقصیر تو نیست , تیپ من اینطوریه ... همه از من خواستگاری می کنن تا حالا فرصت نکردم به کسی پیشنهاد بدم ... خودتو ناراحت نکن ...
    مهدیه به مامان گفت : به نظر شما همین اول کاری پرروش نکردم ؟
    مامان خندید و گفت : مردا رو هر کاری بکنی , پررو هستن ... ولی تو خیلی بامزه ای ... نمکت به بابات رفته , مامانت که خیلی بی نمکه ...

    گفتم : مامان ؟ تو رو خدا ... هنوز با مریم لجی ها ...
    گفت : نه , برای شوخی می گم ... این دختر آدم رو شاد می کنه ...
    قرار بود همون شب مهدیه خونه ی ما بمونه ... برای همین من و مریم از قبل همه چیز رو آماده کرده بودیم ....
    میلاد هنوز نمی تونست خونه ای بگیره و منم باید یک چیزایی رو جا به جا می کردم تا براش یک خونه بخرم ... پس توافق کردیم که مدتی مهدیه با ما زندگی کنه ...

    خودش که خیلی راضی بود و می گفت : رعنا جون این طوری بهتره , هر روز می تونم شما رو ببینم ... برای امیرعلی هم خوبه ....
    من و مریم به کمک همه ی بچه ها اتاق میلاد رو برای اونا آماده کردیم و اتاق باران رو هم برای امیرعلی ........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان