خانه
333K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۵۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " رعنا "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑🛑

  • leftPublish
  • ۱۶:۰۰   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش سوم




    میلاد تعریف کرد که : وقتی رسیدیم رشت رفتیم در خونه ی آقای دارابی ... چون ماشین دم در بود فکر کردیم سوسن خونه است ولی خواهرش اومد دم درو گفت که سوسن نیست ...
    بهش گفتم : به سوسن بگو کارش دارم ... می رم و دو ساعت دیگه میام ...
    اما همونجا تو ماشین منتظر می موندیم ... راستش فکر می کردم نمی خواد منو ببینه و حتما از خونه میاد بیرون و میره جایی که منو نبینه ...
    بیشتر تصورم این بود که نمی خواد ماشین رو پس بده ...
    مدتی بعد یک ماشین از دور اومد تو کوچه و نزدیک خونه نگه داشت ...
    باورم نمی شد ... سوسن با یک مرد از اون پیاده شد ...
    بعد دست هم رو می گرفتن که برن تو خونه ...

    من فورا خودمو رسوندم به اونا ... سوسن رو صدا کردم ... برگشت رنگ از روش پرید و گفت : چی می خوای ؟
    پرسیدم : این مرتیکه کیه ؟
    گفت : به تو چه ؟

    گفتم : ازت پرسیدم این کیه ؟ ...
    مرده گفت : نامزدشم ... فرمایش ؟ ...
    منم چنگ انداختم تو موهاش و کشیدم که مرده منو گرفت و با هم گلاویز شدیم ...
    نفهمیدم چیکار می کنم ... خیلی غیض داشتم ...
    عمو مجید و آرش منو گرفته بودن و مامان و مادربزرگ سوسن اونا رو ... خلاصه توی کوچه قیامت شده بود ...
    من دوباره سوسن رو گرفتم و گفتم بگو سوئیچ و کارت ماشین رو بیارن کثافت ...
    مامانش که پشت سر هم فحش می داد , دوید و رفت آورد و داد به و گفت تو سرت بخوره ماشینت ...

    و رفتن تو خونه و درو بستن ...
    ولی کتک کاری بدی بود ... تو رو خدا اینطوری نگام نکن رعنا جون ... می دونم کار بدی کردم ولی به خدا دق داشتم ...
    مهدیه گفت : خوب کاری کردی , دو تا هم می زدی تو سرش ... مادری که بچه ای مثل امیرعلی رو ول کنه بره دنبال ازدواج دوباره , خیلی دلش سنگه ...
    مجید گفت : آخه میلاد حکم تعلیقی داره , دارابی هم اینو می دونه ... اگر می رفتن شکایت می کردن , خیلی برای میلاد دردسر درست می شد ... بهش گفتم نکن ولی کو گوش شنوا ؟ ... خون جلوی چشمش رو گرفته بود ...
    مهدیه گفت : بابا شما از دل میلاد خبر دارین ؟ خوب هر کسی هم جای اون بود همین کارو می کرد ... دختره ی عوضی چند ماه نتونست به خاطر میلاد صبر کنه ... آدم ناراحت میشه ... تا همین چند وقت پیش زنش بوده ... بابا چرا درکش نمی کنین ؟ تو رو خدا کسی حق نداره میلاد رو سرزنش کنه ... پسر عمو من کارتو تایید می کنم , خوب کاری کردی ...
    مریم گفت : اگر دوبار میفتاد زندان , بازم تایید می کردی ؟
    مهدیه بلند خندید و گفت : اگر یک جای سوسن رو ناقص می کرد , آره دلمم خنک می شد ....
    مریم گفت : بسه دیگه مهدیه ... تو رو خدا این طوری نگو , ما که از دل اون دختر خبر نداریم ....
    مهدیه گفت : ولی من از دل امیرعلی خبر دارم چون حرفشو به من می زنه ... می دونم چقدر از دست مامانش عصبانیه ... این حرف هایی که اون می زنه داره آینده اش رو به خطر می ندازه ... آخه درسته ؟ کدوم مادر راضی میشه این کارو در حق بچه اش بکنه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۰۷   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش چهارم




    خیلی ناراحت شدم ...حالا می فهمم که چرا من اونقدر با ازدواج سوسن و میلاد مخالف بودم ...
    روزها از پس هم می گذشتن و میلاد هنوز نتونسته بود بره سر کار ولی حال روحیش بهتر شده بود ...

    تا بالاخره مجید توی یک کار خونه براش کار پیدا کرد و مشغول کار شد ...
    و من تمام مدت سرگرم نگهداری از امیر بودم ... به درس و مشق اون می رسیدم , کاری که برای میلاد و باران نکرده بودم حالا برای امیرعلی می کردم ...
    ولی اون بچه همیشه نگاهش به تلفن بود ... هر بار که زنگ می خورد , مضطرب می شد و فکر می کرد سوسن زنگ زده و با نا امیدی می رفت گوشه ای و حرف نمی زد ...
    چند بار خواستم خودم یواشکی به سوسن پیغام بدم که یک بار هم شده این کارو بکنه ولی پشیمون شدم ....
    مهدیه بهترین کسی بود که می تونست اونو سر حال بیاره ... اغلب روزها از سر کارش میومد خونه ی ما و بیشتر وقتشو صرف امیرعلی می کرد و این برای من کمک بزرگی تو مراقبت از اون بچه بود ...
    نزدیک عید بود و بعد از سال ها مامانم داشت میومد ایران و من خیلی کار داشتم ...
    مهدیه اومد کمک من ... حالا می دیدم که اون اقلا هفته ای دو سه روز به من سر می زنه و همین دلمو گرم می کرد ... در حالی که باران و هانیه فقط آخر هفته ها می تونستن بیان ...
    نازنین هم دوباره باردار شده بود و کمتر میومد تهران ...
    همونجا ورامین یک خونه ی بزرگ خریده بودن که جای خیلی خوب و باصفایی بود ... یکی دوبار هم ما رفتیم ورامین و خیلی خوش گذشت ...
    اون روز مهدیه داشت برای خونه تکونی به من کمک می کرد ...
    وقتی خسته از کار نشستم , دو تا چایی ریخت و اومد کنارم نشست و پرسید : رعنا جون خیلی مامانتون رو دوست دارین ؟
    گفتم : آره عزیزم , معلومه ... خوب مادرمه ...
    گفت : خیلی با ابهت و شیکه درست مثل خودتون ... دلم می خواست تیپ شما رو داشته باشم ...
    گفتم : تو که خودت اینقدر خوشگلی , شکل ماه می مونی قربونت برم ...
    گفت : ولی کسی منو آدم حساب نمی کنه ... نمی دونم چرا ؟

    گفتم : از بس بیخودی می خندی و شوخی می کنی , همه فکر می کنن همه ی کارات شوخیه ...
    گفت : می دونی رعنا جون من الان بیست و هشت سالمه , کسی از من نمی پرسه چرا ازدواج نمی کنم ...
    گفتم : برای اینکه زشتی کسی تو رو نمی گیره ...
    گفت : بدون شوخی رعنا جون ... اگر یک دختر از یک پسر خواستگاری کنه , خیلی بده ؟
    گفتم : نه , چرا بد باشه ... حالا می خوای منو ببری خواستگاری ؟
     گفت : آره ...

    پرسیدم : واقعا راست میگی ؟
    گفت : می خوام میلاد رو برای من خواستگاری کنین ... میشه من زن میلاد بشم ؟ ...
    از جام پریدم ... چیزی که هرگز تصورشو نمی کردم همین بود ...
    گفتم : الهی من فدات بشم خاله ولی فکر نکنم میلاد نسبت به تو احساسی داشته باشه ... اونو که می شناسی چقدر چشم پاک و نجیبه ...
    گفت : منم چشم پاک و نجیبم ولی من از بچگی میلاد رو دوست داشتم ... می ترسم یک مرتبه بیاد و بگه می خوام با کس دیگه ای ازدواج کنم ... اون وقت برای همیشه میلاد رو از دست می دم ...
    گفتم : مهدیه داری راست میگی ؟ آخه لحنت مثل شوخیه ... من نمی تونم بفهمم که شوخی می کنی یا جدی میگی ...
    گفت : رعنا جون به خدا راست می گم ...

    گفتم : بلند شو خودتو جمع کن دختر ... میلاد الان یک پسر ده ساله داره ... تو می تونی باهاش کنار بیای ؟ ...
    گفت : از خدا می خوام ... امیرعلی رو خیلی دوست دارم , اونم منو دوست داره ... به خدا خوشبخت می شیم رعنا جون ...
    من دیگه حرف رو عوض کردم ... نمی خواستم به مهدیه امید بدم چون نمی دونستم که نظر میلاد چیه ...  ولی خودم خیلی دلم می خواست که مهدیه عروسم بشه ...
    چرا تا اون زمان اصلا بهش فکر نکرده بودم ؟! دختر به این خوبی کنارم بود و بهش توجهی نمی کردم ...

    مهدیه قبل از این که میلاد بیاد , رفت ...
    موقع رفتن با خنده گفت : برم که دیگه روم نمیدشه تو صورت میلاد نگاه کنم ... شما هم رعنا جون فراموش کن من چی گفتم ... راستش پشیمون شدم ... خودمو سبک کردم , آره ؟

    گفتم : برو خجالت بکش ... نه , هیچ وقت تو سبک نشدی ... من عاشق این شجاعت فکری تو هستم ... خودمم یک روز همین طور بودم ... اگر مریم خواهر واقعی من بود , می گفتم به من رفتی ...
    گفت : ولی از بچگی شما الگوی من بودین و تحسینتون می کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۱   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش پنجم




    شب بعد از شام , کنار میلاد نشستم و ازش پرسیدم : تو نمی خوای دوباره ازدواج کنی ؟
    نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : کی با یک بچه ی ده ساله به من زن می ده ؟ اگرم بده , نمی خوام امیرعلی زیر دست زن دیگه ای بیفته ...
    گفتم : اگر آشنا باشه و خاطرمون ازش جمع باشه چی ؟
    گفت : نه رعنا جون ... اصلا دیگه نمی خوام , از زندگی زناشویی منتفر شدم ....
    سوسن رو دیدی ؟ آروم ، مهربون ، نرم ، هر کاری می گفتم می کرد ... پانزده روز بعد از ازدواج شروع کرد ... یواش یواش هر چی از دهنش درمیومد به من می گفت ... فقط مونده بود منو به مادر خودش , دور از جون , نسبت بده ...
    با هر کس حرف زدم گفت تو قبلا با اون بودی ... ولی رعنا جون تو می دونی که اون تنها زن زندگی من بود ...
    همش حسادت و بدبینی ...اصلا نمی تونست به من اعتماد کنه ... به خدا کاری نمی کردم ... همش به دلش راه میومدم ولی فایده نداشت , داشتم خفه می شدم ...
    داد می زد از خونه ی بابای من برو بیرون ... من می رفتم هتل ...
    بعد میومد منو پیدا می کرد و تو هتل داد و هوار راه می نداخت که تو اینجا زن آوردی ... مخصوصا قهر کردی که این کارو بکنی ...
    فکر کن یک آدم چقدر می تونه پست باشه ..... نه , اگر زنی باشه که یک هزارم سوسن بدبین باشه دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
    گفتم : اگر یکی ازت خواستگاری کرده باشه چی ؟
    تمام شرایط تو رو می دونه , امیر رو هم خیلی دوست داره ... سال هاست عاشق توست ... حالا چی میگی ؟
    با تعجب پرسید : شما در مورد کی حرف می زنی ؟
    گفتم : تو حدس نزدی ؟
    یکم فکر کرد و گفت : نه ... نمی شه ... اون مثل خواهر منه ... تا حالا همچین فکری در موردش نکردم ...
    گفتم : حالا بکن ... وقت داری ... دختر بی نظیریه وگرنه من بهت پیشنهاد نمی کردم ...
    گفت : جدی میگی رعنا جون ؟ ... خودش به شما گفت یا شما دلت می خواد اینطوری فکر کنی ؟

    گفتم : از من تو رو خواستگاری کرد ... اونو که می شناسی اخلاقش با بقیه فرق می کنه ... شیرزنیه برای خودش ...
    از همه مهم تر اینه که خوش اخلاقه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش ششم




    میلاد یکم صورتش از هم باز شده بود و گفت : باورم نمی شه که مهدیه بخواد زن من بشه , با تمام چیزایی که می دونه ...
    یادته یک دختر بچه بود در مورد ازدواج من و سوسن نظر می داد و خودشو داخل می کرد ؟ ...
    گفتم : راستشو بگم ... اون میگه از بچگی میلاد رو دوست داشتم ... نمی تونم صبر کنم اون دوباره با کس دیگه ای ازدواج کنه ...
    گفت : رعنا جون فکر می کنم شوخی کرده ...
    گفتم : نه نکرده ... ما می ریم خواستگاری ... دادن که دادن , خودشون می دونن ... ولی اگر بشه هم برای تو هم برای امیر خیلی خوب میشه ...
    گفت : عجله نکن , بذار فکر کنم ... نمی خوام دوباره بی گدار به آب بزنم ...
    چند روز گذشت و مهدیه خونه ی ما نیومد ... می دونستم که چرا , برای همین بهش زنگ نزدم ... میلاد هم حرفی نمی زد ...
    تا اون روز از سر کارش که اومد , احساس کردم می خواد چیزی به من بگه ...

    وقتی امیر خوابید و تنها شدیم , کنارم نشست و سر حرف رو باز کرد و پرسید : رعنا جون فکر می کنی عمو مجید و خاله مریم قبول می کنن مهدیه رو بدن به من ؟ ...
    گفتم : مگه مهدیه اسباب بازیه ؟
    پرسید : برای چی ؟
    گفتم : تو میگی مهدیه رو بدن به من ... هنوز فکر می کنی اون بچه اس ؟ مهدیه بیست و هشت سالشه ، لیسانس داره و کار می کنه ... خیلی هم براش ارزش قائل هستن ... باید می گفتی قبول می کنن من و مهدیه ازدواج کنیم ؟ منم میگم نمی دونم ... باید بریم بپرسیم ....
    یک فکری کرد و گفت : فردا شب بریم ؟ ...
    گفتم : توام که مثل خودم کم صبری ...
    گفت : می خوام اگر نشد , دیگه بهش فکر نکنم ... خودت تو سرم انداختی ... دیگه رفته تو کله ام , درنمیاد ...
    گفتم : باشه موافقم , زنگ می زنم می گم فردا شب شام می ریم اونجا ... فقط باید امیرعلی رو در جریان بذاری تا اون موافق نباشه , حق نداری کاری بکنی ...
    گفت : اونقدر مادر مهربونی داشت که فکر نکنم برای امیر فرقی بکنه ... ولی چشم تا اون راضی نباشه خودمم نمی خوام  ...
    گفتم : حرفی به کسی نزنی ها , بین خودمون باشه ... اول امیر ...
    صبح علی زنگ زد که حال منو بپرسه ... گفتم : فردا می خوام برم خونه ی مریم ... توام میای ؟
    گفت : آره دلم خیلی برات تنگ شده ... روزا کوتاه شده و نمی رسم بیام بهت سر بزنم ... خاطرم جمعه که میلاد هست ولی امشب میام شب رو خونه ی مریم می خوابم ...
    شب با میلاد و امیرعلی که خیلی هم خوشحال بود چون فکر می کرد می تونه همیشه با مهدیه باشه و بازی کنه , رفتم خونه ی مریم ... تو راه گل و کیک گرفتم ...
    داشتم به گذشته فکر می کردم ... دست روزگار چه کارایی با ما می کنه ...

    شاید اگر اون روزا که تو خونه ی پدرم بودم یکی به من می گفت مریم جاری تو میشه و یک روز برای خواستگاری میری خونه ی اون , محال به نظر میومد .......



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۶/۵/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش هفتم




    وقتی مهدیه گل و کیک رو دید , متوجه شد که ما برای چی اونجا رفتیم ... خوشحال شده بود و نمی تونست پنهون کنه ...
    اومد کنارم و در حالی که با من روبوسی می کرد , گفت : مرسی رعنا جون ... خیلی ماهی ...
    گفتم : تو از کجا می دونی برای چی اومدیم ؟ ...
    خنده ی بانمکی کرد و رفت ولی مریم و مجید تعجب کرده بودن که من چرا با گل و کیک رفته بودم خونه ی اونا ... و میلاد برای اولین بار تو خونه ی مجید خجالت می کشید ...
    علی هنوز نرسیده بود ولی مهدیه هی به من اشاره می کرد : تو رو خدا بگو رعنا جون ...
    بالاخره به شوخی گفتم : راستش خانم موحد , ما برای امر خیر مزاحم شدیم ...
    مجید خندید و گفت : چی میگی زن داداش ؟ ...

    مریم از جاش پرید و گفت : واقعا راست میگی ؟

    گفتم : آره , میشه مهدیه رو برای میلاد خواستگاری کنم ؟ ...
    مجید هیجان زده نگاهی به مهدیه انداخت و گفت : نمی دونم چی میگی ؟ بابا تو چی میگی ؟ ...

    و بعد به میلاد گفت : تو مطمئنی میلاد جان ؟ عمو , آره ؟ ...
    میلاد گفت :  بله عمو ... اگر شما اجازه بدین ...
    مجید گفت : نمی دونم عمو جون ... مهدیه باید قبول کنه ... چی میگی بابا ؟ نظرت چیه ؟

    مهدیه با شوخی ولی با شرم دخترونه ای گفت : با اجازه ی بزرگتر ها , بله ...

    همه شروع به خندیدن کردیم ...
    اونا هیچ مخالفتی نداشتن ... مجید بلند شد و میلاد رو بغل کرد و بوسید و گفت : از خدا می خوام پسر برادرم دامادم بشه ... چی از این بهتر ؟ قربونت برم عمو جون ......
    و من بعدا فهمیدم که مهدیه چون دختر ساده ای بود , از قبل به اونا گفته بود که میلاد رو دوست داره ....
    خیلی خوشحال بودم از اینکه میلاد دوباره سر و سامون می گرفت ... دلم قرار گرفته بود ...
    دور هم می گفتیم و می خندیدم و احساس می کردم یک بار سنگین رو از شونه هام برداشتم ....
    حالا همه منتظر علی بودیم تا این خبر خوش رو بهش بدیم ... ولی خبری نشد ...

    هر چی میلاد و مریم بهش زنگ می زدن جواب نمی داد ... تا بالاخره مهدیه شماره ی اونو گرفت ...

    با صدای بلند گفت : دایی کجایی ؟ بابا زود باش که عروسی شده ...
    چی گفتین ؟ شما کی هستین ؟
    کدوم بیمارستان ؟ ... کجا تصادف کرده ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۰۱   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✍️🌺🌺🌺  رعنا  🌺🌺🌺✍️

    قسمت هشتاد و پنجم

  • ۱۹:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش اول




    همه از جا پریدیم ... بلند داد زدم : نه , خدایا نه ... کجاست ؟ علی کجاست ؟ مهدیه حرف بزن ...
    گفت : زود راه بیفتین ... دایی تصادف کرده , بردنش بیمارستان ... زود باشین ...
    تلفنش دست یک پرستار بود , می گفت به یک نفر به نام رعنا زنگ زده , جواب نداده ...
    نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به ماشین ...
    من و مریم هر دو گریه می کردیم ...
    و دست همدیگر رو گرفته بودیم و دعا می خوندیم ...
    میلاد با سرعت به طرف بیمارستان می رفت ...

    داشتم دیوونه می شدم ... نمی دونستم اینقدر علی رو دوست دارم و نمی خوام اونو از دست بدم ..
    با صدای بلند گفتم : خدایا علی رو به ما ببخش ...

    مجید مرتب به گوشی علی زنگ می زد ولی کسی برنمی داشت ...
    وقتی رسیدیم , دم در زانوهام سست شد و دیگه قدرت حرکت نداشتم ...
    اشک هام می ریخت ... حتی توان پاک کردن اون ها رو هم نداشتم ...
    میلاد زیر بغلم رو گرفت و مجید و مریم رفتن ....

    زیر لب گفتم : خدایا کمک کن یک بار دیگه علی رو ببینم ... خواهش می کنم این کارو با من نکن ... خودت می دونی چقدر خسته ام , دیگه توانی برام نمونده ... به من رحم کن یا الرحمن راحمین ...
    دنیا جلوی چشمم سیاه بود و دیگه نمی تونستم درست ببینم ...
    انگار باز فشارم رفته بود بالا و به شدت سردرد شده بودم ...
    میلاد با عجله رفت ...

    من روی یک صندلی نشستم تا حالم جا بیاد ... کمی بعد میلاد با یک ویلچر برگشت و منو نشوند روی اون و با سرعت رفت به طرف آسانسور ...
    علی روی یک تخت خوابیده بود ... مریم و مجید کنارش بودن ... گردنشو بسته بودن , پوست سرش کنده شده بود و صورتش پر بود از شیشه خورده ... حتی تو لب و دهنش هم پر بود و می خواستن ببرنش برای عکس برداری و اتاق عمل ...
    وقتی وارد شدم و دیدم که زنده است خدا رو شکر کردم ...
    منو که رو ویلچر دید می خواست از جاش بلند بشه , نگران شده بود که چی شدم  !

    میلاد براش توضیح داد ...
    از جام بلند شدم و رفتم کنارش ... مریم جاشو داد به من ...
    سرش غرق خون بود و به خاطر شیشه خورده ها نمی تونست درست حرف بزنه ...
    همون طور که بغض داشتم , با غیظ گفتم : صد بار بهت گفتم تند نرو ... مگه حرف گوش میدی ...
    آهسته  گفت : تو رو خدا ناراحت نباش ... اصلا نمی دونم چی شد ... یک ماشین تو اتوبان با سرعت پیچید جلوی من ... دیگه نفهمیدم چی شد ... رفتم رو هوا و ماشین چند تا ملق زد و بیهوش شدم ...
    در همین موقع پرستارا اومدن و علی رو بردن ....
    میلاد و مجید کمکش کردن .....
    علی که رفت , من احساس کردم اصلا خوب نیستم ...

    مجید به یک پرستار گفت و فورا فشارم رو گرفت ... با عجله گفت : این خانم رو بستری کنین ... حالش بده , فشار بیش از اندازه بالاست ....
    می گفت از بیست بالاتر رفته و حتی فشار پایینم سیزده بوده که مجید می گفت خیلی خطرناکه ...
    علی صدمات جدی بهش وارد شده بود ولی همین که زنده بود جای شکر داشت ...
    وقتی ماشین رو بچه ها دیدن , گفتن مچاله شده بود و علی رو از لای آهن پاره ها بیرون کشیدن ...
    می فهمیدم که خدا عمر دوباره بهش داده ...

    مجید یک اتاق با دو تخت گرفت و همونجا منو تحت درمان قرار داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۱   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش دوم




    ساعتی بعد علی که سرشو پانسمان کرده بودن و دستشو بسته بودن , با پای خودش برگشت به اتاق و کنار تخت من بستری شد ...
    اون شب مریم و میلاد هم بیمارستان موندن و من به خاطر داروهام خوابیدم و چیزی نفهمیدم ...
    ولی وقتی چشمم رو باز کردم , تمام بچه ها دورم بودن ...
    حتی حمید و نازنین هم اومده بودن و من با دست نوازش بهار از خواب بیدار شدم ...
    چقدر زیبا بود ... اونا با محبت و عشق به من نگاه می کردن و این بزرگترین هدیه خداوند بود که نصیب من شده بود ...
    خانواده ی بزرگی که همه همدیگر رو دوست داشتیم و به هم عشق می دادیم ....
    عشقی که اون همه سال من به اونا داده بودم , حالا به خودم برگشته بود ....
    اون روز هم من و هم علی از بیمارستان مرخص شدیم و همه با هم رفتیم خونه ی مریم ...
    بچه ها خوشحال بودن , از همه بیشتر باران و هانیه ...  اونا خبر ازدواج مهدیه و میلاد رو شنیده بودن و نمی تونستن از این خبر شادی نکنن ...

    علی یک هفته ای خونه ی مریم بستری بود و بالاخره رفت سر کارش ...
    و من و مریم با عجله بساط عقدکنون بچه ها رو فراهم می کردیم ...
    مامان قرار بود دوم عید بیاد و می خواستیم صبر کنیم تا با حضور مامان عقد انجام بشه ....
    میلاد گفته بود که می خواد فقط یک عقد ساده باشه بیشتر به خاطر امیرعلی .... مهدیه هم موافق بود و به شوخی به میلاد گفت : نه تو رو خدا , حالا بیا یک عروسی مفصل هم بگیر ...
    میلاد گفت : حالا من نخوام , تو چرا نمی خوای ؟

    گفت : از عروسی خوشم نمیاد , به نظرم کار بیخودیه ... که چی مثلا یک عالم خرج کنیم , زحمت بکشیم , استرس داشته باشیم ... آخرشم همینه دیگه ... نه , دوست ندارم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش سوم




    بالاخره روزی رسید که مامانم اومد ...

    چقدر پیر و شکسته شده بود ... وقتی عصا رو دستش دیدم , دلم آتیش گرفت و با خودم فکر کردم دیگه نمی ذارم بره ... می خوام پیش خودم باشه تا ازش مراقبت کنم ولی اون تا چشمش به من افتاد , گفت : الهی بمیرم مادر برات ... چقدر پیر شدی ...
    گفتم : ولی شما اصلا تغییر نکردی قربونت برم مامان خوشگلم ...

    و همدیگر رو در آغوش گرفتیم و بهش گفتم : دیگه نمی ذارم بری ... پیش من بمون مامان جون ...
    گفت : قبولم می کنی ؟

    گفتم : قدمت روی چشمم عزیز دلم ... تو رو خدا دیگه نرو ...
    گفت : راستش همین قصد رو داشتم ... می خوام کنار تو و تو وطن خودم بمیرم ...
    گفتم : از این حرفا نباشه ... حالا می خوایم به جبران اون همه دوری با هم زندگی کنیم ...


    روز پنجم عید سال هشتاد و نه تو خونه ی ما جشن کوچیکی برپا شد ...

    قلبم آروم بود و می دونستم که میلاد کنار مهدیه خوشبخت میشه ....
    مهدیه صبح اومد خونه ی ما ... حتی آرایشگاه هم نرفت ... می گفت صورتم رو که خودم بلدم , موهامو هم دوست ندارم درست کنم ...
    میلاد تا چشمش به اون افتاد خندید و گفت : نه واقعا مثل اینکه تو عجله داری ؟  چرا الان اومدی ؟ دختر تو مثلا عروسی ...
    گفت : آره به خدا ... فکر کردم نکنه پشیمون بشی , اومدم مراقب باشم عقد به هم نخوره ....
    میلاد خندید و گفت : اگر این تویی که نمی ذاری ...
    گفت : معلومه پسر عمو می دونی چند ساله صبر کردم ...
    مامان نگاهی به من کرد و گفت : عجب دختری داره مریم , اصلا به خودش نرفته ... خودش خیلی شیت و ویته ... چقدر این بانمکه ...
    مهدیه گفت : الهی قربونتون برم ... شما کجا بودین این همه سال از من تعریف کنین ؟ ... ( بلند بلند خندید ) اگر بودین زودتر این وصلت انجام می شد و من مجبور نبودم برم خواستگاری میلاد ...
    میلاد گفت : این تقصیر تو نیست , تیپ من اینطوریه ... همه از من خواستگاری می کنن تا حالا فرصت نکردم به کسی پیشنهاد بدم ... خودتو ناراحت نکن ...
    مهدیه به مامان گفت : به نظر شما همین اول کاری پرروش نکردم ؟
    مامان خندید و گفت : مردا رو هر کاری بکنی , پررو هستن ... ولی تو خیلی بامزه ای ... نمکت به بابات رفته , مامانت که خیلی بی نمکه ...

    گفتم : مامان ؟ تو رو خدا ... هنوز با مریم لجی ها ...
    گفت : نه , برای شوخی می گم ... این دختر آدم رو شاد می کنه ...
    قرار بود همون شب مهدیه خونه ی ما بمونه ... برای همین من و مریم از قبل همه چیز رو آماده کرده بودیم ....
    میلاد هنوز نمی تونست خونه ای بگیره و منم باید یک چیزایی رو جا به جا می کردم تا براش یک خونه بخرم ... پس توافق کردیم که مدتی مهدیه با ما زندگی کنه ...

    خودش که خیلی راضی بود و می گفت : رعنا جون این طوری بهتره , هر روز می تونم شما رو ببینم ... برای امیرعلی هم خوبه ....
    من و مریم به کمک همه ی بچه ها اتاق میلاد رو برای اونا آماده کردیم و اتاق باران رو هم برای امیرعلی ........




    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۴   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش چهارم




    این فکر مهدیه بود که برای امیر سرویس خواب و میز تحریر بگیریم ...
    مهدیه به سلیقه ی خودش همه چیز خرید و خودشم اتاق امیرعلی رو چید و مرتب کرد ...
    اون بیشتر از میلاد , سعی می کرد رابطه ی خوبی با امیر داشته باشه و این برای همه ی ما باارزش بود و ما می دونستیم کارای مهدیه از ته دله و ریا و دروغ و کلک تو کارش نیست ...
    حالا من بیشتر به مهدیه و اخلاقش فکر می کردم ...
    اون از همون بچگی با هم زدن چایی می رقصید ... همیشه دوست داشت شاد باشه , هیچی رو تو زندگی جدی نمی گرفت ... در عین حال با محبت و عاقل بود و عقیده داشت دنیا کوتاهه تا بخوایم به غم هاش فکر کنیم , عمرمون از دست رفته ... پس باید شاد باشیم و زندگیمون رو با خوشحالی بگذرونیم ....
    مجید می گفت : اگر میلاد بخواد خونه بخره , من کمکش می کنم ...
    ولی میلاد قبول نکرد و گفت : اجازه بدین رو پای خودم بایستم .... می خوام خونه ای بگیرم که شش دانگش مال خودم باشه ...

    دو روز بعد از عقد , همه با هم رفتیم لواسون ...

    درخت های باغ پر بود از شکوفه های رنگ و وارنگ که دل هر ببینده ای رو می برد ...
    اصلا به هوای اون شکوفه ها تا اینجا اومده بودم .. .
    مامان رو که جا به جا کردم , دیدم هر کسی مشغول یک کاریه تا ناهار رو حاضر کنه ...
    منم رفتم تو باغ تا کمی زیر درخت های پر از گل قدم بزنم ... مدت ها بود که نیومده بودم ... دلم تنگ شده بود ...
    نفس های بلند می کشیدم تا هر چه بیشتر بوی خوش گل ها به مشامم برسه ...

    آهسته آهسته تا کنار نهر جایی که با سعید قرار داشتم , رفتم و اونجا نشستم ...
    همین طور که آب با شتاب از توی نهر می گذشت و من بهش نگاه می کردم  , گفتم : سلام سعید جان ... این بار اومدم پیشت که بگم خیلی خوشحالم ... دیگه امروز نمی خوام از غصه هام بگم ... می خوام از علی بگم ...

    یک دفعه دیدم علی داره میاد پیش من ...
    وقتی به من نزدیک شد , از همون دور گفت : پیرزن بیا با من ازدواج کن و همین جا با هم زندگی کنیم ...
    اومدم ازت خواستگاری کنم ... بیام جلو ؟ ...
    گفتم : حالا که پیر شدم اومدی سراغم ؟
    رسید به من و گفت : چی میگی ؟ هان ؟ نظرت چیه ؟ بیا اینجا با هم زندگی کنیم و همدم هم باشیم ... این کارو که می تونیم بکنیم ؟ ...
    گفتم : باشه , قبول ... منم دوست دارم بعد این همه سختی کنار تو آروم زندگی کنم ... نمی خوام از دستت بدم و پشیمون بشم ...
    من دیگه پنجاه و هفت سال دارم ...

    از خوشحالی پرید هوا و با تعجب خم شد و دستشو زد هم و گفت : چی گفتی ؟ یک بار دیگه بگو ... تو رو خدا یک بار دیگه بگو ...
    گفتم : قبول می کنم که فقط مونس هم باشیم , همین ... قول بده به منِ پیرزن کاری نداشته باشی , منم زنت می شم ...
    علی با خنده گفت : چشم ...
    گفتم : خونه رو می دم به میلاد و مهدیه ... من و تو و مامانم اینجا زندگی می کنیم ...
    فکر خوبیه , منم پیش تو احساس خوبی دارم ...
    علی داد زد : رعنا خیلی دوستت دارم ... برم به همه بگم ؟ ...
    گفتم : برو بگو ... من که دیگه تو تصادف تو دستم رو شد ... همه می دونن , برام مهم نیست ...
    گفت : تو نمیایی ؟
    گفتم : بذار یکم با سعید حرف بزنم ... باهاش کار دارم , هنوز حرفم تموم نشده ...


    مادر موسی چون موسی را به نیل
    در فکند از گفته ی رب جلیل
    خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
    گفت کی فرزند خرد بی گناه
    چون رهی ؟ زین کشتیِ بی ناخدای؟
    گر نیارد ایزدِ پاکَت به یاد
    آب , خاکت را دهد ناگه به باد
    وحی آمد کاین چه فکر باطل است
    رَهرو ِما اینک اندر منزل است
    پرده ی شک را بر انداز از میان
    تا ببنی سود کردی یا زیان
    ما گرفتیم آنچه را انداختی
    دست حق را دیدی و نشناختی
    در تو تنها عشق و مهر مادری است
    شیوه ی ما عدل و بنده پروری است
    نیست بازی کار حق خود را مباز
    آنچه بردیم از تو باز آریم باز





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۹:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❌❌❌  پایان  ❌❌❌

  • ۱۶:۵۲   ۱۳۹۶/۷/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    رمان جدید و جذاب " دام دلارام "

    https://www.zibakade.com/Topics/رمان---دام-دلارام--TP24605/

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان