خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت اول




    وقتی یازده سالم بود , منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود , شوهر دادن ... به همین سادگی ….......

    نه کسی نظر منو پرسید , نه صلاحم رو در نظر گرفت ...
    آقام کارگری ساده بود و درآمد کمی داشت ... پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیرمرد پولدار در نظر گرفتند , نه نگفت ……
    نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی ...
    آقام از وقتی مادرم مرد , دیگه نه کسی خندشو دید , نه حرف خوبی ازدهنش دراومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت ...
    و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد .

    از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختی هایش می رفتم , راضی نبودم ... شاید در اون شرایط دلم برای خواهرهایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود , کاری نمی کرد ... بیشتر از هر چیز آزارم می داد ...

    اون روزا من و دو خواهرم , رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود  ... عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم ... بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه و بدشکل شده بودند ...
    ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم ...
    و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس ...............….

    تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه ... زنی که همه کاره ی محله ما بود ... او راوی بین خونه ها بود ... هر مراسمی در محله برگزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد ...
    و این او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد .
    آقام تو ایوون نشسته بود و تریاک می کشید که او آمد ... وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد ... هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده ...
    آقام از جاش جم نخورد ... سرشم بالا نکرد ...

    بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد ...
    بازم آقام تکون نخورد ... او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت : چه خبر عبدالله ؟
    من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد …..
    تا بالاخره صداشو بلند کرد که : چرا چونت رو بالا می ندازی ؟ ….
    دخترت تو روغن و عسل می افته ... به مال منال می رسه ... اونوقت تو ناز می کنی ؟ فقط بسه که حاجی رو راضی کنه …..
    آقام دستی به ریشش کشید و گفت : نه نمی دم ... حاجی خیلی پیره ... خونه شم خیلی شلوغه ... همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن ... نه نه , نمی دم .
    بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت : ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن ؟ سرشون به کار خودشونه …




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان