خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سوم




    روی پله کِز کردم ... زانوی غم بغل گرفتم ... غصه ام از چی بود , نمی دونستم ... اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ... فقط دلم به شدت گرفته بود ...

    بلند شدم رفتم پیش آقام ... کنارش زانو زدم و گفتم : باشه من می رم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی هامو کی بکنه ؟ آقا جون بذار بمونم ….
    آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟
    ساکت ماندم ... خودش ادامه داد : منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم ...
    لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم : من نمی رم ... به خدا منو بکشی هم نمی رم ….

    یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن : بلند شو برو گمشو ... چه غلطای زیادی ... مگه دست توس ؟ زر می زنه دختره ی پررو ….

    من وا نستادم ... با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست ...
    تا بعد از ظهر گریه کردم ... احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ... ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم ...

    وقتی دنبال هم می دویدیم , دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد .

    چند روز گذشت ... گهگاهی به یادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود , فکر می کردم همه چیز فراموش شده ...
    یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم ... آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود ...
    در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن ... دوباره دنیا روی سرم خراب شد .
    در یک چشم بر هم زدن , مرا به حمام فرستادن ، صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بدترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لب هام مالیدن ... ( این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم ) و چادر سفیدی به سرم انداختند ...
    و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن ...
    در حالی که یک قرآن روی زانوی من گذاشتن و یک آیینه جلوم , مرا به عقد حاجی در آوروند ….

    من اصلا نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ... و یا اصلا من بله گفتم یا نه ... فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند , حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بردارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند .


    موقع رفتن رسید …..... آقام دست منو گرفت و بی محابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد ...

    او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منِ بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه ...
    او می گفت : به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش رو می خواستم ... یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره وگرنه خودت می دونی چیزی که فراوونه دختر ... هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن ... والله دختر تو خوش شانس بود .
    بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید ...
    در حالی که زن ها هلهله می کشیدن , چشمم به بی بی , مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله , چشم نخوره ان شالله ... فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم .
    بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که : راست وایسا ... چرا قوز کردی ؟
    لباتو ول کن … ای بابا ... این دیگه کیه ؟
    اگه خوشگل هم نبودی آبروی منو می بردی ... همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات ...
    ول کن اون لب وا موندتو ... ای بابا درست راه برو …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان