خانه
164K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هشتم




    و هیچ چیزی نمی تونست خوشحالش بکنه ...

    خاله ام می گفت که عزیز و آقات لیلی و مجنون بودن ...

    کم کم بی پول شدیم و محتاج ... و اون علاوه به عرق به تریاک هم معتاد شد ... پس قرض می کرد و بیشتر احتیاج خودشو بر آورده می کرد .
    اوایل اعتبار داشت ... همه فکر می کردن مدتی بعد خوب میشه ولی نشد ... و من مجبور بودم با همون سن کم همه ی کارای خونه رو انجام بدم .
    حالا فقر گریبان ما رو گرفته بود و من از صبح تا شب از خدا می خواستم منو از این زندگی نجات بده و حالا فکر می کردم ناشکری من باعث شده این بلا سرم بیاد …
    تا نور خورشید از پنچره به اتاق تابید , حاجی از جاش بلند شد و باز نگاه خواب آلودی به من کرد و زیر لب گفت : استغفرالله ...

    و از اتاق بیرون رفت ….
    چند دقیقه بعد فخری آمد ... نگاه خواب آلودی به من کرد و با غیض گفت : پاشو برو حموم آقام گفته ….
    بلند شدم ... دلم می خواست کثافت رو از تنم بشورم ... از خودم بدم می اومد ... لباسم پاره بود ... نمی دونستم باید چیکار کنم ... وا مونده به او نگاه کردم ... فخری متوجه شد .
    رفت و با یک بقچه برگشت ... یک چادر هم جلوی من انداخت و گفت : سرت کن بدبخت ... برو حموم ... برات لباس گذاشتم ...

    بعد نگاهی به صورت و بدن من انداخت که کبود و زخمی بود …

    من همینطور گریه می کردم و می لرزیدم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان