خانه
164K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نهم




    تنها فکری که می کردم , این بود که تو راه حموم فرار کنم ... پس دنبالش راه افتادم ...
    اما فخری منو به زیرزمین برد و با دست اشاره کرد و گفت : خزینه اونجاست ...
    من نه دیده بودم و نه شنیده که کسی توی خونه خزینه داشته باشه .
    مردد موندم چیکار کنم ...

    وقتی فخری رفت زود لخت شدم و رفتم تو خزینه ... آب داغ تنم رو سوزاند و این آرومم کرد ... و کمی حالم بهتر شد ...

    بعد فکر کردم خودمو توی آب خفه کنم ولی زود پشیمون شدم و گفتم : من چرا بمیرم ؟ اون سگ هاف هافو بمیره الهی ... اگه با دستام خودم نکشتمش , نرگس نیستم .
    هر چقدر تونستم طولش دادم ... دلم نمی خواست از تو آب بیام بیرون ...

    صدای فخری دراومده بود مرتب می گفت : زود باش … دِ بیا بیرون دیگه …
    ولی من اهمیتی نمی دادم ... دلم می خواست اونقدر توی آب بمونم تا همه چیز از تنم پاک بشه ...
    از آب که بیرون اومدم , خودم رو تو آیینه حمام دیدم ... تمام تنم کبود بود .
    کنار لبم تا نزدیک گوش سیاه بود و منظره ی بدی داشت ... دوباره گریه م گرفت ...
    الهی ذلیل بمیری ... دستت بشکنه حاجی ... الهی کرم بذاری مرتیکه ی مرده سگ ……
    لباسی که فخری برایم اورده بود آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم باهاش راه برم و مجبور شدم پایین اونو بگیرم که زیر پام نره …
    فخری گفت : چادرتو سرت کن ... اینجا نامحرمه ... باید تو حیاط چادر سرت کنی ...
    لحنش کمی ملایم شده بود ... شاید دلش به حالم سوخت ... ولی حرف دیگه ای نزد ...

    در حالی که من معصومانه منتظر یکی بودم که دردم را بفهمد , از پله ها بالا رفتم ...
    حاجی رو دیدم که داشت از خونه می رفت بیرون و پنج مرد دیگه هم دست به سینه ی او به دنبالش رفتند ...
    عزت دختر بزرگ حاجی توی ایوون و دست به کمر وایستاده بود …
    او زنی نسبتا چاق و قد کوتاه بود ... موهای فرفری بلندی داشت ... شکلش بد نبود ولی خدا از باطنش خبر داشت …
    پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته , دستشو به کمرش زد و با لحن تندی گفت : ببین سلیته , اینجا واسه ی خوش گذرونی نیومدی ... باید همه ی کارای خونه رو بکنی ... اینجا اومدی کلفتی ... جیک بزنی می زنم تو دهنت ... شوکت ببرش تو مطبخ ... فکر نکن یه شب پهلو حاجی خوابیدی مالک این خونه شدی ؟
    تموم کارا گردنته ... نکنی گردنتو می شکنم ... وای به روزت اگه درست انجام ندی ... کارت با کرام الکاتبینه .
    بلقیس تو رو واسه ی همین آورده ... وهم ورت نداره ... گفته تو همه کار بلدی ... پس نمی تونی از زیرش دربری ... ببرش شوکت بده ظرفارو بشوره تا بفهمه یه خر خورده ما نباید ظرفاشو بشوریم .


    خواستم بگم هر کاری بگین می کنم , دیگه نذارین حاجی دست به من بزنه ولی تا دهن واز کردم و گفتم : باشه ….
    عزت پرید به من و داد زد : حرف نزن ... برو به کارت برس….
    به دنبال شوکت که عروس بزرگ حاجی بود به مطبخ رفتم .
    مطبخ توی حیاط و قسمت دیگه ای از زیرزمین بود و به در حیاط نزدیک ...
    نگاهی به اطراف کردم ... همه جا تمیز و مرتب بود ... بزرگ و جادار با یک عالمه خوراکی و دیگ های بزرگ و کوچک ... قفسه بندی های چوبی که سر تا سر آبغوره و سرکه و ترشی و آبلیمو بود ... ریسه های سیر و غوره و فلفل کنارش و روی زمین کوزه های در بسته به صف مرتب کنار دیوار , چشم منو خیره کرد ...

    باورم نمی شد ... مثل اینکه با این همه خوراکی می خواستند سربازخونه رو سیر کنن ...
    شوکت گفت : ظرفا رو که شستی , اینجا رو تمیز کن ... کف رو هم جارو کن و بشور ... بعدم بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی …
    لحنش با بقیه فرق می کرد ... احساس کردم او با من بد نیست ...

    جرات کردم و به صورتش نگاه کردم و نگاهمان در هم گره خورد ... به نظرم مهربون اومد ... با نگاهش احساس همدردی را به من رساند ... حرفی نزد سری تکون داد و رفت .
    دلم داشت ضعف می رفت ولی کسی به من نمی گفت یه چیزی بخورم ... با خودم گفتم ای بی غیرت ,, همین دیشب این بلا سرت اومد ... چقدر تو بی عاری ... چرا گرسنه شدی ؟ اگه هر کسی جای تو بود تا یک ماه از غذا می افتاد ... خیلی بی غیرتی نرگس ... برو بمیر ... هر بلایی سرت بیاد حقته .
    لباسم رو جمع کردم و چادرم رو دور کمرم بستم ... کنار حوض کوچکی که ظرف ها دور اون تلنبار شده بود نشستم .
    هنوز ظرفا تموم نشده بود که بازم دلم ضعف رفت ... بلند شدم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم و خیلی زود کوزه ی قورمه رو پیدا کردم ... سریع دنبال نون گشتم , اونم پیدا شد ... یک کفگیر قورمه لای نون گذاشتم و یه قاضی درست کردم و بعد اونو تقریبا بلعیدم .
    می ترسیدم کسی بیاد و منو تو اون حال ببینه ... برای همین در حین خوردن بیرون رو می پاییدم که کسی نیاد ...

    هیچکس نبود ... هیچکس …
    نه , واقعا پرنده تو حیاط پر نمی زد ... در حیاط نزدیک مطبخ بود ... به فکر فرار افتادم …
    زود چادرم رو باز کردم و هنوز لقمه ی آخر رو می جویدم که پا به فرار گذاشتم و از خونه ی حاجی زدم بيرون ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان