خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت دوازدهم




    خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ... اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونايي كه بی خیال قرآن یاد می گرفتند , حسودی کردم .

    دلم گرفته بود ... انگار صوت قرآن مرهمی شد روی دل خونم .. همون جا وایسادم ...
    اصلا نمی دونستک کجا برم و چیکار کنم .
    خیلی زود جلسه تموم شد ... خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ...
    از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه ؟
    عزت سری به تاسف تکون داد و گفت : متاسفانه بله ….
    خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت : چرا متاسفانه ؟ طفلک , چرا صورتش کبوده ؟ خدا مرگم بده … خدا رو خوش نمیاد عزت جون ... مراقبش باش ... خیلی ام دلتون بخواد … خوشگله ... از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه

    دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد : دخترم حیوونی …… شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر ... والله به خدا این دختر حیف شد ... بدت نیاد ,, می دونی که من رک حرف می زنم ... تو رو به همون قرآنی که می خونی مواظبش باش ... گناه داره ... گناه ….
    من خودمو جمع و جور کردم و لبخند رضایت روی لبم نقش بست .
    ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد ....

    عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت : چرا وایسادی ؟ برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا ... جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگرنه پوستتو می کنم ...
    بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که : بجنبید ناهار دیر شد ...
    و این شد کار من تا شب ... با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه ... ولی حواسم به همه چیز بود .
    اون روز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت می شد این نسبت ها رو بهش می داد ...

    فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورا با نفرت گفت : گمشو کنار ... سر راه من سبز نشو عنتر ….
    و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد ...

    و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردن ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند که همیشه شام و ناهار و ناشتایی رو درست می کنن ....

    نزدیک غروب همه اومدند ... سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی .
    اول حاجی اومد و به دنبالش مردا …
    خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت رو صدا کرد ... فخری هم با آفتابه و لگن رفتن اتاق حاجی ...
    عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت : هی با من بیا …
    دلم هُری ریخت پایین ... خدایا چیکارم داره ؟ ...
    دنبالش رفتم ... اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود ... گفت : اینجا بمون ... اتاقو تمیز نگه دار …..
    من تو نرفتم ... با اون برگشتم ... راستش وقتی گفت اتاق توس , ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم …
    رفتم خسته و کوفته گوشه ی اتاق نشستم ... سفره شام توی دو تا اتاق پهلوی هم پهن شد و غذاهای جور وا جور اومد سر سفره ... من همون طور نشسته بودم و نگاه می کردم ... نمی دونستم چی شده که کسی کاری به من نداره ... نه فحشی نه متلکی ……
    غذا که اومد همه دور اون نشستن و من بیچاره و ذلیل به اونا نیگا می کردم ... با دیدن اون همه خوراکی دلم بدجوری ضعف می رفت ... همه مشغول شدن و منو فراموش کردن ...

    مدتی گذشت ... دیگه طاقت نداشتم ... ناهار هم نخورده بودم ... از جام بلند شدم و رفتم کنج دیوار نشستم …

    شوکت خانم متوجه من شد ...  از عزت پرسید : بهش غذا بدم ؟ گناه داره …
    عزت سری به علامت رضایت جنباند …

    با خودم عهد کردم اگر غذا اوردن دست بهش نمی زنم ... مگه من گدام ؟ مرده شور خودشون و غذاشونو ببره ... لب نمی زنم ....
    شوکت بدون معطلی یک سینی برداشت و برام از همه چی که تو سفره بود کشید و گذاشت جلوم ...
    رو برگردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم ؟ نمی شه که ... خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم ؟ با خودم گفتم نرگس گور باباشون .. رو در وایسی نداری که ... خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردی و کار کردی و خسته شدی ... اگه فردام بخوای کار کنی , غذا لازم داری ... پس بهتره که ناز نکنی و شروع کن …
    بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد ... خیلی گشنم بود ........….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان