خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۴:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پانزدهم




    وای خدا جونم کارم تموم شد … دلم می خواست بمیرم …

    تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون ندادم ... فقط دندون هامو به هم فشار دادم ...
    صبح کنار حاجی از خواب بیدار شدم ... با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن …
    خاک بر سرت نرگس بی عرضه ... خاک بر سرت که رفتی بغل اون مرتیکه خوابیدی و هیچی نگفتی ... ذلیل بمیری الهی حاجی ... کرم بذاری به حق حضرت عباس ……
    یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ... گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم ... درو وا کرد و تو چهار چوب در وایساد ...
    کمی منو با افسوس نگاه کرد ... اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت ...
    بالاخره گفت : عادت می کنی ... همه عادت کردیم ... این پيشونی ما زن هاست ... پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت ... سراغتو می گیره …
    سرمو تکون دادم و اون رفت ... بلند شدم و بقچه ی حموم رو برداشتم .
    انگار آب گرم توی خزینه تمام درد منو مرهم بود ... آروم شدم مثل اینکه منو از همه ی بدی های این دنیا دور می کرد .
    این بار هر چی شوکت و فخری خودشونو تیکه تیکه کردن و بد و بیراه گفتن از توی خزینه بیرون نیومدم تا خودم خسته شدم .
    شب حاجی اومد به محض اینکه رسید صدا زد : نرگس بیا …..

    و رفت تو اتاقش ...

    چه حالی شدم خدا می دونه ... فکر کردم صبح صدای ناسزاهای منو شنیده و حالا می خواد …..
    وای .......... با خودم گفتم بهش التماس می کنم ... رو دست پاش میفتم …
    تو چهار چوب در وایسادم ... حاجی با خنده ی مسخره ای منتظرم بود ...

    یک کم خیالم راحت شد ... گفت : بیا جلو و دست در جیبش کرد و یک دستمال درآورد و به طرف من دراز کرد و گفت : ببین اگه زن خوبی باشی و کولی بازی در نیاری , منم عقلم می رسه که هواتو داشته باشم …

    ولی از قِرِشمال بازی بدم میاد ... خونم جوش میاد ... بگیر مال توس ...

    دستمال رو گرفتم ... خیلی سنگین بود ... باز کردم و یک گردنبد که هفت یا هشت تا لیره بهش آویزون بود , دورن آن بود ...

    فورا دستمال رو بستم و گفتم : دست شما درد نکنه ...
    با همون خنده ی مسخرش مثل اینکه فتح بابل کرده , گفت : خوب برو به کارت برس ... اگه کسی اذیتت کرد , به من بگو حسابشو برسم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان