خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شانزدهم




    خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه ... اون موقع چی فکر می کردم , خودمم نمی دونم ... شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده , خرابشون نکنم .

    از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم ... فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه ... تنها چیزی که مال خود خودم بود , بقچه حمومم بود که بردم اونو لای لباسهای زیرم قایم کردم .
    با گرفتن گردنبند , احساس امنیت می کردم ... یک جور اعتماد به نفس ... به هر حال من هنوز بچه بودم و خیلی زود گول می خوردم .
    فکر می کردم یک گنج بزرگ پیدا کردم و دیگه مشکلی ندارم .
    در اون زمون رسم بود که دخترها رو به سن و سال من شوهر بدن و حق اعتراضی هم نبود ... اگر دختری به چهارده پونزده سالگی می رسید , می گفتن ترشیده .



    مادربزرگ اینجا که رسید آهی عمیق کشید و دوباره به فکر فرو رفت ...

    گفتم : عزیز جان بقیه شو بگو …
    سرشو با بی حوصلگی تکون داد و گفت : خسته شدم مادر ... برو بعدا صدات می کنم .
    تنهاش گذاشتم و رفتم ... از دور نگاش می کردم ... غمگین و افسرده بود ... به جایی خیره بود , به جایی که معلوم بود خیلی خیلی دوره …
    از عزیز جان چند ماه پیش خبری نبود ... اون شخصیت شاد و بذله گویی داشت ... قوی و با اعتماد به نفس بود ... دستور می داد و همه باید اطاعت می کردن .
    هیچ کس حق نداشت جلوی اون از غم و غصه حرف بزنه ... فورا با همون لحن شیرینش می گفت : آیه یاس و نا امیدی نخون ... پاشو خودتو جمع کن .
    اما چند ماه قبل عمه من به طور ناگهانی در سن ۳۸ سالگی فوت کرد ... با مرگ نا به هنگامش مادربزرگ شکست ... بی صدا در خود فرو رفت …
    کمرش خم شد ... بدون ناله ، بدون گلایه ، سکوت بود و سکوت …
    سرش را که همیشه با افتخار بالا می گرفت , خم شده بود و من که عاشق او بودم , نگران احوالش شدم .
    همه فکر می کردن یادش می رود ولی نرفت ، هر کس صدایش می کرد آهسته سر بلند می کرد و با شیرینی لهجه اش " بله " کشداری تحویلش می داد و باز سرش را پایین می انداخت ...

    حالا پدر ، مادر بزرگ را به خانه ما آورده بود ، تا شاید کمتر غصه بخورد .
    ولی خب هر کس سرش به کار خودش بود ، و باز اون تنها در گوشه ای می نشست و کسی نمی توانست او را از لاکش بیرون بیاورد ….
    بی اندازه دلم برایش می سوخت ... دلم نمی خواست عزیز جان با صلابت و مقتدر را اینگونه غمگین و غصه دار ببینم ... نمی خواستم هر وقت نگاهش می کنم , قطره اشکی کنار چشمش باشد .
    من نوه اول پسری او بودم ... تنها پسرش ... پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران , محبتش را به من به خوبی نشان می داد .
    حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم ... عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام …
    تا اینکه به ذهنم رسید سوال طولانی تری از او بپسرم ... با این فکر به او گفتم : عزیز جان میشه بگی چطوری عروسی کردی ؟
    چشمانش کمی فروغ گرفت ... سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : اوووووو …. خیلی مفصله ….
    گفتم : باشه ... من می خوام بدونم .
    کمی فکر کرد و با اشتیاق گفت : می خوای از کجاش بگم ؟
    گفتم : از همون اول اول …
    فکری کرد و فکری که ذهنش را به دور دستهای برده بود ... چشمانش را بست ، رفت و رفت ….
    و بعد نگاهی به من کرد و گفت : می خوای ؟ راستی می خوای ؟
    گفتم : آره عزیز جان ... خیلی دلم می خواد بدونم شما چطوری با آقا جون آشنا شدین ... چطوری عروسی کردین ... بگین ... از اولش برام بگین …
    عزیز جان نفس عمیقی کشید و گفت : عروسی ؟ … پس که گفتی عروسی ! …. نه , اینطوری نمیشه ... بذار برات از قبل از عروسی با آقا جون بگم .
    در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من ... ( اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ... محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان