خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هجدهم




    به محض اینکه رقص تموم شد , عزت از جاش بلند شد ... ولی صدای دست زدن های مهمونا و اینکه می خوان من دوباره برقصم , همه جا رو پر کرده بود …

    عزت به من اشاره کرد به طرف بیرون … شوكت هم از ترس اینکه یه وقت عزت منو اذیت نکنه , دنبال ما اومد … ولی این طور نشد ...

    او فقط یک تشر به من زد که : ورپریده کار خودتو کردی ؟ باشه حسابمون برا بعد ... حالا برو تو اتاقت و تا من نگفتم در نیا …..
    چند تا از اون زن ها اومدن بیرون و به عزت التماس می کردن اجازه بده من لباس بپوشم و یک رقص دیگه بکنم ... ولی اصرار فایده ای نداشت ….
    عزت مشتشو جمع کرده بود و هی می زد تو پشتم و با حرص که کسی متوجه نشه می گفت : برو دیگه ... برو لعنتی … آفت جون من شدی .
    صدای ساز و و بزن و برقص به گوشم می رسید ولی دیگه اجازه نداشتم بیرون برم ولی راضی بودم ... چون به قول عزت کار خودمو کرده بودم ... من دوست نداشتم مثل بقیه باشم … مثل اینکه دلم می خواست سری تو سرا در بیارم .
    نمی دونم چطوری شد که دفعه دیگه که عید بود , عزت خودش بهم لباس داد و ازم خواست که تو مجلس باشم و برقصم ... البته این مال بعد از زایمانمه … و من شدم یک پای محکم مهمونی های عزت که همه مشتاق دیدن رقص من بودن …
    حالا دیگه سوگلی حاجی بودم ... برایم طلا می خرید و گاهی بهم پول می داد و به هر مناسبتی یک سکه رو می گرفتم .
    و این ظاهر قضیه بود ... زجری که من از دیدن حاجی و هر بار به بستر رفتش می کشیدم , به تموم طلاهای دنیا نمی ارزید و هر بار که چیزی به من می داد , تو دلم می گفتم تو سرت بخوره کثافت ….
    ولی طلاها رو قایم می کردم و حتی یک دینار از پولامو خرج نمی کردم ...
    روزی بیست بار بهش سر می زدم ... هر وقت کسی میومد خونه ی ما , هر نیم ساعت یک بار اونا رو وارسی می کردم .
    جاش امن بود ولی تازگی ها سنگین شده بود و حالا ترس از دست دادن اونا منو بدجوری می ترسوند ...
    به حاجی گفتم و اونم به عزت دستور داد منم توی کلاس قرآن شرکت کنم …

    اون موقع یکی از آرزوهام بود ... خیلی زود همه فهمیدن که استعدادم تو یادگیری قرآن از همه ی اونا بیشتره ... شاید هم دلیلش محرومیتی بود که نزدیک دو سال پشت در اتاق وایسادم و از بیرون با حسرت به اونا نیگا کردم بود ... خانم مرتب می گفت با اینکه تازه شروع کرده از شماها داره جلو میفته …
    یک روز توی خونه ی ما ختم انعام بود , عده ی زیادی جمع شده بودن و عزت و بقیه دور تا دور نشسته بودن و قرآن می خوندن .
    خلقم تنگ بود ... دلم بدجوری گرفته بود ... منم رفتم کنار خاتون و نزدیک در نشستم ...
    هنوز کمی از سوره رو نخونده بودن که درد شدیدی تموم وجودمو گرفت … بی اختیار فریاد زدم : وای دارم می میرم ... مادر کمکم کن ... دارم می میرم …

    این درد بی موقع برام خیلی غریب بود .... نمی دونستم چیه ... خیلی بی تابی می کردم ...
    از اقبال من , گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند ...
    اون موقع ها , هر کس دستش به دهنش می رسید ختم انعام رو از صبح می گرفت ... ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند …

    حالا دعا به هم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت ...
    حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته , بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت ... از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام ...
    راستش خیلی بد بود .. بیشتر از دردی که می کشیدم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد ...
    خانم ( قرآن خون ) اومد بلای سرم و گفت : خدا کمکت کنه دخترم ... الان دعات مستجاب میشه , هر دعایی بکنی … منم التماس دعا دارم ....
    خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم ؟ الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم …. و تنها دعایی که کردم همین بود .
    خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ...

    اینا اون چیزایی بود که دور و وری ها می گفتن ...

    من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان