خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نوزدهم




    دلم نمی خواست بچه داشته باشم ... بی حال و بی رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام می ریخت …. خبر به دنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون ... عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لُغُز نخونه ... همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای من و سلامتی بچه ام دعا کنه … و حالا مُشتُلق بده ..

    اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیرخواه و انسان به نظر بیاد … موفق هم شد ... چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن …
    چیزی که اون هیچ وقت فکر نمی کرد , برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه ...
    بقیه هم همین طور ... به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن ...
    موقع ناهار شد و همه رفتن …

    گلین و شوکت بچه رو آماده کرده بودن ...
    کمی بعد اونو اوردن که بدن بغلم … گفتم : نه نمی خوام ... دوست ندارم …
    شوکت لبشو گاز گرفت و گفت : خدا مرگم بده ... چه کاریه ؟! دوست ندارم یعنی چی ؟ باید بغلش کنی که مهرش به دلت بشینه و شیرت بیاد … پستون که نداری , بچه گشنه می مونه … از خدا بترس وگرنه قهرش میاد … بگیرش ... به خدا عین ماه می مونه ... پاشو یه کم بشین تا بذارم تو بغلت ….
    من از اتفاقاتی که بعد از زاییدن می افتاد , بی خبر بودم فکر می کردم اون خونی که از من می ره , یک جور مریضیه و من ایراد پیدا کردم ... با گریه پرسیدم : من دارم می میرم ؟

    شوکت خندید و گفت : چرا بمیری ؟
    اشاره کردم داره خون ازم می ره …
    با گلین قاه قاه خندیدن و منو خاطر جمع کردن که همه همین طورن …
    کمی نیم خیز شدم و اونا بچه رو گذاشتن تو بغلم … نگاهش کردم .. خیلی خوشگل بود … دست کوچیکشو گرفتم تو دستم و به صورتش خیره شدم …
    احساس مادری تمام وجودمو گرفت ... دوستش داشتم ... به همون زودی خیلی دوستش داشتم ... موجود کوچیک و ظریف … تنها چیزی که توی این دنیا مال خود خود من بود ...

    بعد اونو روی سینه ام گذاشتم بوسیدم و اون کوچولو شد تنها دلخوشی من ….
    حاجی خیلی خوشحال بود و به بالینم اومد و شش تا الگو بهم داد و گفت : دیگه اینو دستت کن ...

    و توی گوش بچه اذان گفت و اسمشو زهرا گذاشت .
    هنوز هفتمم تموم نشده بود که عزت دوباره شروع کرد به آزار دادن من ... دوباره برگشته بود به روزای اول ... انگار می خواست ازم انتقام بگیره ... فحش می داد و بهانه می گرفت و شایدم اگر از حاجی نمی ترسید منو می زد ... دیگه به هیچ وجه نمی تونستم راضیش کنم .
    از یک طرف کارَپِ خونه و از طرف دیگه بچه ای که هیچ کس اجازه نداشت بهش دست بزنه ……

    بچه ام یه وقت ها اونقدر گریه می کرد که صداش می گرفت ولی تا کارم تموم نمی شد , عزت اجازه نمی داد برم پیشش ... از دور صداشو می شنیدم و پا به پاش گریه می کردم …

    عزت می دید ولی مثل اینکه دلش خنک می شد ... به روی خودش نمی آورد ... گاهی خاتون می رفت و زهرا رو آروم می کرد و عزت برای اینکه از پس اون بر نمی اومد , لاسبیلی در می کرد .
    یک شب حاجی به محض اینکه رسید , با صدای بلند عزت رو صدا کرد ... لحنش طوری بود که همه متوجه شدن مطلب مهمی پیش اومده ... تازه همه ی کارای حاجی رو من می کردم و مدت ها بود که او هیچ کس رو به اتاقش راه نداده بود … خوب کسی هم رغبت رفتن پیش اونو نداشت .. همه فقط به فقط پولشو می خواستن و بس ...
    عزت با ترس و دلهره بلند شد و گفت : باز معلوم نیس اون مرتیکه چه غلطی کرده که حاجی منو خواسته ... خدا به خیر بگذرونه ….

    و رفت …
    خیلی طول نکشید ... ما داشتيم سفره ی شام رو پهن می کردیم ... طبق معمول تو دو تا اتاق کنار هم ... که عزت برگشت با لب و لوچه ی آویزون … همه منتظر بودیم ...
    منیر ازش پرسید : چی گفت حاجی ؟

    عزت خودشو به دیوار چسبوند و آهسته روی زمین نشست …

    منیر و فخری دویدن و زیر بغلشو گرفت و هی می پرسیدن و اون در حالی که سرش رو به این طرف و اون طرف می برد و گلوش خشک شده بود , می گفت : بیچاره شدم … بدبخت شدم … یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...
    حالا همه بی صبر بودن … فاطمه و چند تا از بچه ها غذاها رو میاوردن و می ذاشتن تو سفره ولی همه به دهن عزت نیگا می کردن … که صدای شوهر عزت بلند شد که عزت خانم تشریف بیارین ….
    عزت با کمک فخری از جاش پاشد و زیر لب گفت :همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه …

    و رفت نزدیک و با صدایی که همه شنیدن , گفت : از بی عرضگی شماس ... حالا برو حاجی رو پشيمون کن …

    شوهر عزت با حیاتر بود چون آهسته چیزی در گوش عزت گفت که جِز و پِزشو در آورد ... و اون شروع کرد به زدن خودش و گریه کردن ... از حرفاش کسی چیزی نفهمید …

    - تف به گور بابات … بیچاره شدیم ... بدبخت شدیم ... نه .... مگه میشه ؟
    بالاخره آروم شد و من مجمع شام حاجی رو برداشتم بردم تو اتاقش ...….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان