داستان عزیز جان
قسمت چهل و دوم
بخش دوم
آبجیم که از اومدن من با خبر شده بود , خودشو رسوند به ما ... و از دیدن اون منظره گریه اش گرفته بود …. همینطور که رجب تو بغلم بود , باهاش روبوسی کردم و با هم رفتیم به عمارت ….
رقیه همین طور گله می کرد که : چرا نمیای بچه رو ببینی؟ نه خبر میدی , نه میای ... دلم هزار راه رفت …….
رقیه همین طور حرف می زد و من محو تماشای رجب بودم ….
وقتی رسیدیم کسی تو اتاق نبود ... با هم نشستیم و من رجب رو توی بغلم گرفتم ... حالا اون به سینه ی من چسبیده بود و جدا نمی شد ... هر چی بهش گفتم مادر بیا کنارم بشین تا با هم حرف بزنیم , به خرجش نرفت …..
رقیه می گفت : به خدا اصلاً حتی یک بار هم سراغ تو رو نگرفت ... نمی دونم چرا اینجوری می کنه ؟ ما مثل چشمامون ازش مراقبت می کنیم ... خیالت راحت باشه … راستی یک خبر خوب ... خانم آبستنه و سخت ویار داره ... برای همین برای عقد تو نیومد ... میگن دائماً اوق می زنه و ترشی می خوره ... فکر کنم پسر بزاد ….
با خوشحالی گفتم : خدا رو شکر ... نگرانش بودم ... خبری ازش نبود ... چه خوب ... ان شالله که پسر بیاره ... ( بعد لپ رجب رو محکم بوسیدم ) مثل پسر من خوشگل و آقا ... وقتی بزرگ شدن با هم دوست می شن مثل من و مامانش …….
بانو خانم اومد تو اتاق و تا چشمش به من افتاد از خوشحالی فریاد زد که : الهی فدات بشم دختر .. کجا بودی که ما بدون تو سوت و کوریم ... حتی آقا جان موقع قرآن خوندن هم یادت می کنه چرا نیومدی ... خوب حق داشتی باید پاگشا می شدی ولی مُحرم آقا جان مهمونی نمی ده … ولی پس فردا حاجی جمشیدی هیئت داره و همه اونجا جمع می شن , توام بیا بیشتر ببینیمت ... الانم ما هر شب می ریم روضه ... توام بیا خوب …..
گفتم : آخه اوس عباس می ره سر کار و بعد از ظهرها هم می ره سر کارِ خونه ی خودش تا تموم کنه ... آخر شب خسته و مونده میاد و نای نفس کشیدن هم نداره …..
رقیه به شوخی گفت : برای توام نداره ؟ ...
و دوتایی خندیدن ...
در تمام مدتی که با اونا حرف می زدم , رجب از سینه ی من جدا نشد ... دلم شور می زد ... کار اوس عباس بند و بنیان نداشت ... می ترسیدم یهو بیاد خونه و من نباشم ... بد می شد ...
این بود که قصد رفتن کردم ….. رجب تا فهمید دوباره بچه م اشکش سرازیر شد …….. چنان بغض داشت و صورتش قرمز شده بود و دو دستی منو گرفته بود و اشک می ریخت ولی صداش در نیومد ... حتی از من گله نکرد که چرا منو نبردی … و یا چرا حالا منو نمی بری ... صورت قشنگش خیس از اشک بود و قلب کوچکش به شدت می زد ...
دیگه طاقت نیاوردم ... بلند بلند گریه کردم و بهش گفتم : عزیز دلم خیلی زود میام تو رو می برم ...
و آبجیم و بانو خانم سعی کردن اونو از بغلم بگیرند که به حرف اومد و گفت : می خوام پیش زهرا باشم …. منو ببر ….
هر سه ی ما گریه می کردیم و بالاخره خودش منو ول کرد و با همون حال به طرف اندرونی دوید و در رو بست ………
حالا منِ مادر که قلبم کباب شده بود چیکار کنم ؟ رفتم تا بیارمش ولی اونا نداشتن و گفتن حالا که رفته , تو برو ... ما سرشو گرم می کنیم ….
تمام قلب و روحم رو پیش رجب جا گذاشتم و رفتم ... همه ی راه رو گریه کردم ... چند بار پاهام سست شد و تصمیم گرفتم برگردم و اونو با خودم بیارم ولی این فکر که اگه آقا جان ناراحت بشه , اگه اوس عباس بفهمه و دیگه بهم اعتماد نکنه , مانعم می شد و باز با پاهای خسته به راهم ادامه می دادم و هر لحظه از اون دورتر و دورتر می شدم ...........….
ناهید گلکار