خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۹:۰۶   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم




    یک هفته گذشت و من دیگه به دیدن رجب نرفتم و اوس عباس هم حرفی نمی زد ... غرورم نمی ذاشت ازش بخوام و حالا هم که اون تمام تلاشش رو می کرد که خونه رو تموم کنه , نمی خواستم ناراحتش کنم …
    یک روز اوس عباس سر کار نرفت و بعد از ناشتایی خیلی خونسرد نشسته بود … هر چی صبر کردم نرفت سر کار ... بالاخره مجبور شدم بپرسم ... با همون خونسردی گفت : پول کارگرا مونده , نداشتم بدم ….
    فردا برم پول تهیه کنم ... تا پول نباشه نمی تونم برم سر ساختمون … تازه مصالح هم نداریم …
    نمی دونستم از کجا می خواد پول تهیه کنه ولی فردا و پس فردا و فردای دیگه اون می رفت برای تهیه پول و دست خالی میومد ... حالا اعصابشم به هم ریخته بود و بداخلاق شده بود …..

    با خودم گفتم نرگس این پول ها رو می خوای چیکار ؟ مگه برای یک همچین روزی نذاشتی ؟خوب هر چی زودتر خونه تموم بشه , رجب زودتر میاد پیشت …. اوس عباس هم که خیلی خوب و مهربونه ... پس چرا کمکش نکنم تا کارش راه بیفته ؟ با این فکر رفتم و ده تومن که پول خیلی زیادی بود آوردم دم دست گذاشتم تا اگر اون روز هم نا امید اومد خونه , بهش بدم …..
    حدسم درست بود ... اون روز هم اوس عباس نتونسته بود پول تهیه کنه ...

    با ترس و لرز پیشش نشستم و مقدمه چینی کردم که نکنه بهش بربخوره ... اون که از پدرش پول نمی گیره حتما از منم قبول نمی کنه ...
    اون دست و صورتش رو شست و اومد نشست تا چای بخوریم … منم یه چایی ریختم و بدون مقدمه دسته ی پول رو گذاشتم جلوش و گفتم : این پول پس انداز منه ... اگه بگیری خوشحال میشم زودتر خونه تموم بشه …
    اوس عباس از خوشحالی پرید هوا و منو گرفت و سر و رومو بوسیدن که : قربون زنم برم که اینقدر با فکر و با شعوره ... دستت درد نکنه ... کارم راه افتاد ... کارگرها می خواستن بیان در خونه آبروریزی ... خدا رو شکر با این پول دیگه کار خونه تمومه ……

    منم خوشحال شدم که تونستم بهش کمک کنم و در نهایت به رجب برسم ...
    فردا اوس عباس رفت سر کار و تا دیروقت نیومد ... من شام رو آماده کردم و منتظرش نشستم که در باز شد و اومد ... خرید کرده بود ... اون چه که خوراکی توی شهر بود بار کرده بود و آورده بود خونه …. و فکر می کنم هر چیزی هم که دیده بود و می تونست بخره خریده بود ……
    برای من و زهرا لباس و برای خودش یک کلاه ... و با ذوق و شوق به من نشون می داد … انگار نه انگار این پول ها مال من بوده و برای خونه بهش داده بودم ... مثل بچه ها ذوق می کرد ….

    حال من دیدنی بود ... نمی تونستم بهش چیزی بگم …
    بگم مرد حسابی من این پولو با خون جیگرم جمع کردم و برای خودم چیزی نخریدم تا بتونم باهاش یه کاری بکنم ... که تو اونو این طوری خرج کردی ... ولی گفتم خوب برای من کرده ... عیب نداره , ولش کن …..

    ولی اون بازم فردا شب اومد و یک دست لباس برای خودش و یک عالمه دیگ و قابلمه و خرت و پرت خریده بود و خوشحال و خندون اومد خونه و انتظار داشت منم خوشحال باشم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان