خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و ششم

    بخش دوم

     


    سفره رو پهن کردم و برای همه چای ریختم و خودم نشستم …

    خان باجی به زهرا گفت : بیا کنار من بشین تا خودم بهت ناشتایی بدم ... بیا عزیزم بیا ……

    گفتم : زهرا بزرگ شده , خودش می خوره ... شما زحمت نکشین …..
    خان باجی در حالی که سر زهرا رو تو بغلش گرفته بود و می بوسید , گفت : مادربزرگشم , می خوام امروز خودم لقمه بذارم دهنش ...
    اون تند تند لقمه درست کرد و گذاشت دهن زهرا ولی معلوم بود اوقاتش تلخه و تا وقتی که سفره جمع نشده بود , حرفی نزد ...

    من و اوس عباس خوراکی ها و پیشکش های خان باجی رو آوردیم تو و اون داشت با زهرا حرف می زد …. حرف که چه عرض کنم ازش زیر پا کِشی می کرد …
    کار ما که تموم شد , خان باجی با تحکم به اوس عباس گفت : بیا بشین جواب بده ... زود باش ….

    اوس عباس فوراً نشست و من به زهرا گفتم : برو تو حیاط بازی کن ...

    و خودم رفتم اون اتاق …..
    خان باجی گفت : بگو گوش می کنم ... اول بگو چرا سر کار نرفتی ؟ دوم بگو چرا میری مست می کنی ؟ سوم بگو چرا خونه رو تموم نمی کنی ؟ چهارم بگو چرا به فکر نرگس نیستی که دلش پیش بچشه ؟ مگه ما قول ندادیم ؟ دیدی که چرا آقا جان به ما اعتماد نمی کرد ؟ حالا فهمیدی چرا رجب رو گرو ورداشت ؟ حتما الان کارد بزنی خونش در نمیاد ...

    و سرش داد زد : دِ ... جواب بده ... زود باش ……
    اوس عباس گفت : حق داری خان باجی ... هر چی بگی حق داری ... سر کار نمی رم که خونه رو تموم کنم ... آخه نرگس یواشکی می رفت و رجب رو می دید ... خوب این جوری خیلی جلوی آقا جان بد بود ... فکر کردم تمام وقتمو بذارم روی خونه ….
    خوب سر کار نرفتم پولم تموم شد ... نرگس ده تومن از پس اندازش به من داد ... دوباره کم آوردم دوباره داد و بازم تموم شد …. الانم پول کارگرها مونده ... نرگس دیگه هر چی داشت داد به من … این آخری یعنی دیروز پول گذاشت جلوم ولی خوب منم مَردم از بابام پول نمی گیرم , از نرگس هم به امید اینکه خونه تموم بشه برم سر کار بهش پس بدم می گیرم ... ولی خوب خیلی ناراحتم ... مخصوصا وقتی گفت این آخریشه , دلم کباب شد براش ….
    از خودم و بی غیرتی خودم بدم اومد ... دیگه روم نمی شه تو صورتش نیگا کنم ... به خدا دارم تمام تلاش خودمو می کنم ولی دوباره بی پول شدم و دستم بسته شده ... اگر برم سر کار , خوب خونه می مونه ... اگر نرم , بی پول میشم ... تو بگو چیکار کنم ؟ از روی نرگس خجالت می کشم …
    خان باجی گفت : اولاً همه ی اینا که تو میگی چاره داره ... بد کاری کردی که کارتو ول کردی ... دوماً چرا از خان بابات نمی گیری ؟ اون وظیفه داره بهت کمک کنه ... تو فقط لب بترکون از خدا می خواد که بهت نزدیک بشه ... باور کن خیلی منتظر بود بیای دست بوسی ولی ازت خبری نشد …. پسرم عباس جان بیا …بیا و غرورت رو بذار زیر پات و دست زن و بچه تو بگیر و بیا دست بوسی خونه ی ما …. منم میرم آماده ش می کنم ... توام بهش بگو ... روتو زمین نمی اندازه ...
    نرگس رو ببین آدم کیف می کنه نیگاش می کنه …… اگه دل زن سرد بشه , با هیچ هیزمی نمیشه گرمش کرد …. هر چی باشه پدرته , بد تو رو که نمی خواد …. فردا صبح بیاین خونه ی ما …… والله که اومده بودم برای پاگشا دعوت کنم … مادر من صلاح تو رو می خوام ... اینقدر کله شق نباش …..



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان