خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هفتم

    بخش اول

     


    حرفای اوس عباس یه کم دلمو آروم کرد ... رفتم و برای خان باجی میوه گذاشتم و مشغول درست کردنِ ناهار شدم ... اونا هنوز با هم حرف می زدن و من جسته گریخته می شنیدم که اوس عباس دلش نمی خواد از خان بابا پول بگیره …. و خان باجی هم اونو هی نصیحت می کرد و می گفت : این تویی که با بابات بد رفتار می کنی ... چرا احترامشو نگه نمی داری ؟ اون همه ثروت داره , خوب توام بیا همون جا یه گوشه ی کارو بگیر و با خوشی زندگی کن ... مگه چقدر سخته یک چشم گفتن آخه مادر ؟ …….
    خلاصه اوس عباس که از خونه رفت بیرون ... منم تقریباً کارم تموم شده بود رفتم و پیش خان باجی نشستم …. حالش بهتر شده بود ... با خنده پرسید : خوب عروس برای مادر شوهرت چی درست کردی ؟

    گفتم : چیزی که قابل شما رو داشته باشه نیست … دستتون درد نکنه بابت پیشکش هاتون ... خجالت دادین ……

    گفت : مادر باعث خجالته ... من که تا حالا بهت سر نزدم ... راستش خان بابا انتظار داشت شما بیاین ….
    می دونم ما باید دعوتتون می کردیم ولی مردا رو که می شناسی , این حرفا سرشون نمی شه ... مخصوصًا اگر پای پسر سرکش و حرف گوش نکنی مثل عباس ما بین باشه ….. خوب حالام دیر نشده , فردا بیاین ... ببینیم چی میشه …. ولی مادر من باید تو رو نصیحت کنم …….

    گفتم : چرا خان باجی ؟ کار بدی کردم ؟

    سرشو محکم بالا و پایین کرد و گفت : بله …. بلهههههه ... خیلی هم کار بدی کردی …. دختر جان تو داری عباس رو لوس می کنی ... حواست نیست ... این بدبخت رو پای خودش وایساده بود , حالا داره به دست تو نیگا می کنه ... بهت گفته باشم مردا این طورین , مزه ی پول بره زیر دندونشون دیگه ول کن نیستن … نکن مادر ... اگه پول و پَله ای داری واسه روز مبادا نگه دار …. به بچه میشه اعتماد کرد به مردای این دور و زمونه نمیشه ... همیشه هوای خودتو داشته باش ... از مردا باید پول بخوای , وادارشون کنی برن دربیارن …… اون وقت ببین چه جور مردی میشه … اما …. اما اگر پول بهشون بدی و عادت کنه به این که می تونه رو تو حساب کنه , دیگه ولت نمی کنه …. ولی این وسط چه اتفاقی میفته ؟ دیگه اون مردی رو ازشون گرفتی ….

    دیشب اوس عباس نمی دونست که برای مردیش داره عزاداری می کنه ... خدا مرد رو برای این آفریده که کار کنن و با غرور و فخر برای زن و بچه ش خرج کنه …….. اینو ازمردت نگیر , بذار مرد بمونه …..
    سرم پایین بود آه عمیقی کشیدم و گفتم : خان باجی آخه از دل من خبر دارید ؟ می دونم که شما حواستون به همه چیز هست ولی نمی دونین چقدر دل تنگ رجبم …..

    مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم , زدم زیر گریه و وقتی او با مهربانی خودشو جلو کشید و سر منو تو بغلش گرفت , گریه ام شدیدتر شد و به هق و هق افتادم ……

    اون ساکت بود و گذاشت من عقده های دلم رو خالی کنم …. وقتی کمی آروم شدم و سرمو بلند کردم , صورتش رو خیس اشک دیدم ... او پا به پای من گریه کرده بود …..

    همینطور که موهای منو نوازش می کرد , گفتم : به خدا از دل خوشم نبود که پولامو دادم ... منظورم اینه که مجبور بودم ... اوس عباس گوشه ی خونه قنبرک زده بود و بداخلاقی می کرد ... خوب وقتی من پول داشتم چیکار می کردم ؟ زجر کشیدنشو نیگا می کردم ؟
    اون با همون صورت اشک آلودش با صدای بلند خندید و گفت : پس تا حالا فکر می کردی خیلی زرنگی که پول جمع کردی ؟ نگو تا حالا کسی لازم نداشته که ندادی …. باشه … باشه دخترم ... دیگه غصه نخور ... الان دیگه بهش فکر نکن ... ولی حرف منم یادت نره ….

    حالا بگو ببینم زندگی با عباس اصلاً چطور هست ؟ خوبه ؟ بده ؟ بگو ببینم ……

    اشک هامو پاک کردم و گفتم : خیلی مهربون و ساده اس ... اصلاً مثل مردای دیگه نیست …..

    با خنده پرسید : مگه مردای دیگه چه جورین ؟ ……

    منم خندم گرفت و گفتم : نمی دونم …. خشن , بداخلاق …. چه می دونم ... اونا که زن هاشونو می زنن و بهشون دستور میدن و اذیتشون می کنن …. ولی خدا رو شکر اون خیلی قلب مهربونی داره ... مخصوصاً با زهرا خیلی مهربونه ... حالا وقتی اینم به دنیا ……..

    حرفم رو قورت دادم ... مثل اینکه بندو آب دادم و از دهنم پرید و خان باجی هم که خیلی هوشیار بود , فوراً دست هاشو زد به هم و با خوشحالی گفت : پس تو راهی هم داریم … مبارکه ….. مبارکه ….. هزار ماشالله … چشم نخوری ... آره ؟ درست فهمیدم ؟

    سرم رو با خجالت انداختم پایین و اون فهمید که درست حدس زده , گفت : خوب بالاخره یه خبر خوب هم تو خونه ی شما شنیدیم ... الهی شکر ….




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۳/۱۳۹۶   ۱۷:۵۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان