داستان عزیز جان
قسمت چهل و هفتم
بخش دوم
احساس می کردم کنار مادرم نشستم ... او بوی مادرم رو می داد ... مهربون و نرم … و مثل آب زلال …
خیلی دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم ... و تا غروب که اوس عباس اومد با هم حرف زدیم , ناهار خوردیم و خندیدیم ... اینقدر روز استثنایی ای بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... دلم نمی خواست تموم بشه , جوری که وقتی می خواست خداحافظی کنه , بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم ……
اوس عباس می خندید و از این موضوع خوشحال بود ….. خان باجی رو سوار کالسکه کرد و برگشت ….
در حالی که که قلب من سر شار از محبت و لطف اون زن بود ...
صبح اول وقت بعد از ناشتایی آماده شدیم تا بریم به باغ خان بابا ... خیلی دلهره داشتم …. می ترسیدم از برخورد اون و اینکه من چطور رفتار کنم که خوب به نظر بیام ……..
طبق سفارش خان باجی که به من گفته بود شیک بیا , خان بابا از آدم های شیک خوشش میاد … لباس سبزی که می دونستم خیلی بهم میاد و تا حالا هم برای اوس عباس نپوشیده بودم رو تنم کردم و دستی به سر و روم کشیدم ...
اون با دیدن من از جاش پرید و منو بغل کرد و گفت : خوب حالا هیچ کجا نمی ریم ... چرا ؟ برای اینکه اولاً زنمو چشم می کنن , دوماً برای اینکه زنم خیلی خوشگل شده من حسودی می کنم کسی اونو به جز من ببینه ... سوماً خوب می خوام با این زن خوشگلم عشق کنم ….
و منو بلند کرد و در حالی که من التماس می کردم منو بذار زمین , دور خودش چرخوند …
لباس تازه ای که اوس عباس برای زهرا خریده بود رو تنش کردم ... خیلی مرتب سوار درشکه شدیم و راه افتادیم ……
دو تا رومیزی سوزن دوزی داشتم , اونو توی یک دستمال گلدوزی پیچیدم و برای خان باجی بردم ...
راه طولانی رفتیم تا به باغ خان بابا رسیدیم … کنار یک در چوبی با دو لنگه در بزرگ , درشکه ایستاد ….
اوس عباس پیاده شد و کُلون در رو به صدا در آورد و اونو چند بار کوبید … و منتظر موند ...
مرد پیر و لاغری درو باز کرد ... از دیدن اوس عباس به وجد اومده بود ... با هم روبوسی کردن و پیرمرد با خوشحالی در رو باز کرد تا ما بریم تو ... اوس عباس اومد سوار شد و ما وارد باغ شدیم ... چه باغی ..... پر از گل های قشنگ و خوشبو …
بوی گل محمدی تمام فضا رو گرفته بود ...
درشکه از یک راهرو که طاقی از گل نسترن داشت رد شد و به یک محوطه ی باز رسید ... با یک حوض بزرگ پر از ماهی های قرمز و فواره ……
ما اونجا پیاده شدیم ... زهرا خودشو چسبونده بود به من و دستمو ول نمی کرد ….. دور این محوطه , درخت های تنومند سر به فلک کشیده , نظر آدم رو جلب می کرد ….
کمی جلوتر ساختمون قدیمی و بزرگی بود که اول خان باجی و بعد هم داداش های اوس عباس برای استقبال از ما بیرون اومدن ….
ناهید گلکار