خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم




    احساس می کردم کنار مادرم نشستم ... او بوی مادرم رو می داد ... مهربون و نرم … و مثل آب زلال …

    خیلی دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم ... و تا غروب که اوس عباس اومد با هم حرف زدیم , ناهار خوردیم و خندیدیم ... اینقدر روز استثنایی ای بود که تا اون موقع تجربه نکرده بودم ... دلم نمی خواست تموم بشه , جوری که وقتی می خواست خداحافظی کنه , بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و محکم بهش چسبیدم ……
    اوس عباس می خندید و از این موضوع خوشحال بود ….. خان باجی رو سوار کالسکه کرد و برگشت ….

    در حالی که که قلب من سر شار از محبت و لطف اون زن بود ...
    صبح اول وقت بعد از ناشتایی آماده شدیم تا بریم به باغ خان بابا ... خیلی دلهره داشتم …. می ترسیدم از برخورد اون و اینکه من چطور رفتار کنم که خوب به نظر بیام ……..
    طبق سفارش خان باجی که به من گفته بود شیک بیا , خان بابا از آدم های شیک خوشش میاد … لباس سبزی که می دونستم خیلی بهم میاد و تا حالا هم برای اوس عباس نپوشیده بودم رو تنم کردم و دستی به سر و روم کشیدم ...

    اون با دیدن من از جاش پرید و منو بغل کرد و گفت : خوب حالا هیچ کجا نمی ریم ... چرا ؟ برای اینکه اولاً زنمو چشم می کنن , دوماً برای اینکه زنم خیلی خوشگل شده من حسودی می کنم کسی اونو به جز من ببینه ... سوماً خوب می خوام با این زن خوشگلم عشق کنم ….

    و منو بلند کرد و در حالی که من التماس می کردم منو بذار زمین , دور خودش چرخوند …

    لباس تازه ای که اوس عباس برای زهرا خریده بود رو تنش کردم ... خیلی مرتب سوار درشکه شدیم و راه افتادیم ……
    دو تا رومیزی سوزن دوزی داشتم , اونو توی یک دستمال گلدوزی پیچیدم و برای خان باجی بردم ...
    راه طولانی رفتیم تا به باغ خان بابا رسیدیم … کنار یک در چوبی با دو لنگه در بزرگ , درشکه ایستاد ….

    اوس عباس پیاده شد و کُلون در رو به صدا در آورد و اونو چند بار کوبید … و منتظر موند ...

    مرد پیر و لاغری درو باز کرد ... از دیدن اوس عباس به وجد اومده بود ... با هم روبوسی کردن و پیرمرد با خوشحالی در رو باز کرد تا ما بریم تو ... اوس عباس اومد سوار شد و ما وارد باغ شدیم ... چه باغی ..... پر از گل های قشنگ و خوشبو …
    بوی گل محمدی تمام فضا رو گرفته بود ...

    درشکه از یک راهرو که طاقی از گل نسترن داشت رد شد و به یک محوطه ی باز رسید ... با یک حوض بزرگ پر از ماهی های قرمز و فواره ……

    ما اونجا پیاده شدیم ... زهرا خودشو چسبونده بود به من و دستمو ول نمی کرد ….. دور این محوطه , درخت های تنومند سر به فلک کشیده , نظر آدم رو جلب می کرد ….

    کمی جلوتر ساختمون قدیمی و بزرگی بود که اول خان باجی و بعد هم داداش های اوس عباس برای استقبال از ما بیرون اومدن ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان