خانه
166K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول




    من هم برای اینکه خان باجی به زحمت نیفته , با عجله رفتم به طرفش ….. انگار چند سال بود منو ندیده ... بغلم کرد و بوسید و من احساس کردم بیشتر از اونی که باید داره به ما احترام می ذاره …..
    برای اینکه از اون دور که به من رسید , بلند گفت : به به … به به سرافرازمون کردین خانم …. نرگس خانم چرا رقیه خانم و آقا جان تشریف نیاوردن ؟
    بفرما ... قدم رنجه کردین خانم ... بفرمایید خونه مون روشن شد ... افتخار دادین ……..

    یه طوری شد که من و اوس عباس با تعجب به هم نیگا کردیم … ولی هر دو می دونستیم که خان باجی کاری رو بدون دلیل انجام نمی ده …..
    داداش های اوس عباس هم سلام و تعارف کردن تا بریم وسط باغ و جایی که قرار بود بنشینیم , بردن …

    کنار یک نهر آب , دو قسمت تخت گذاشته بودن که با قالیچه و پشتی فرش شده بود ... روی یک تخت جدا پر بود از خوراکی …. یک سینی بزرگ هندوانه قرمز , یک سینی شیرینی و انواع میوه ها توی یک مجمعه چیده شده بود ….
    همه چیز برای یک پذیرایی شاهانه آماده بود ولی از خان بابا خبری نبود ... در حالی که من از روبرو شدن با او هراس داشتم بازم دلم می خواست ببینم با ما چه برخوردی می کنه ……

    خان باجی خودش رفت و نشست و به منم تعارف کرد و جای منو نشون داد ... منم دست زهرا رو گرفتم تا بره روی تخت و خودم لب اون نشستم ...

    از طرف ساختمون سه تا زن داشتن می اومدن ... خان باجی صورتش رو در هم کشید و گفت : اونا که دارن میان زن حیدره که با مادر و خواهرش اینجا جا خوش کردن ... فکر نمی کنم به زودی ها برن خونه شون ... زیاد بهشون محل نذار ... مادرش خیلی پرروس ... اگه ازت خواست حرف بکشه جواب نده وگرنه ول کن تو نیست …
    میگه منو می خواد که اینجا مونده ولی به نظر من شام و ناهار ما رو می خواد و باغ ما رو وگرنه من خودم از خودم حالم بهم می خوره , خوش اومدن ندارم ………
    پشت سر اونا زن پیری که کمرش دولا بود با یک سینی شربت به طرف ما میومد …
    من قبلا توی عروسی خودم اونا رو دیده بودم ... جلو اومدن با هم روبوسی کردیم و نشستن …

    طلعت خانم , مادر ملوک , زن حیدر رفت اون بالا و به من گفت : خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ... باید زودتر میومدی ... بابا چقدر دیر ... شنیدم وضع مالی اوس عباس خوب نیست , گرفتار بودین ... خدا ان شالله بهتون کمک کنه ... عیب نداره , خوب شما بیوه بودی و همینم براتون خوبه ... راستی شنیدم پسرتو ول کردی ….. ولی به فاطمه ی زهرا پشت سرت گفتم خدا از دلت خبر داره ... هر چی هم که بی عاطفه باشی بالاخره مادری , مگه میشه ... منو ببین .... آقا حیدر ملوک رو نگه می داره ... من که نمی تونم ازش جدا بشم ... یک ساعت , چی میگم یه دقیقه نمی تونم ... خوب خان باجی هم مهربونه و نمی ذاره برم ... تا میام برم جلومو می گیره و نمی ذاره ... آخه من و اون با هم خیلی همزبونیم ... یه همسایه ما داشتیم …….
    خان باجی که عادت داشت با صدای بلند حرف بزنه , حرفشو قطع کرد و گفت : بسه دیگه ... زبون به دهن بگیر , بذار بقیه هم حرف بزنن و به گوش ما هم رحم کن …
    مادر ملوک خنده ی صدادارِ بدترکیبی کرد که همه ی دندون خراباش پیدا شد و گفت : ببین چقدر بانمکه ... به خدا گوله ی نمکه …

    اون داشت ادامه می داد که باز خان باجی گفت : شهربانو شربت بده به نرگس عزیز من و عروس خوشگلم ……

    شهربانو , همون پیرزن دولا اومد و نگاهی به صورت من انداخت و به خان باجی گفت : ماشالله هر چی تعریف کردی خان باجی کم بود ... مثل قرص ماه می مونه ... دخترشم قشنگه هزار ماشالله ... برم اسفند بیارم دود کنم ……
    اوس عباس داشت با داداش هاش حرف می زد , اومد و از من پرسید : نرگس جانم چیزی نمی خوای ؟ کاری نداری ؟

    و خطاب به خان باجی گفت : پس کو خان بابا ؟ دیدی حالا ؟ گفتم نمیام …

    خان باجی گفت : ای بابا ول کن عباس ... خودت که اونو می شناسی ... مهمون داره , الان میاد ته باغ ... از صبح زود اومدن , همیشه اینجان ….
    اوس عباس پرسید : باز دیگه کیه ؟

    خان باجی گفت : رضا خان , قزاق شاهه که با چند نفر دیگه اومده اینجا ... میگه این باغو خیلی دوست داره ... هر چند وقت یک بار میاد اینجا و تا شب می مونه … یک بارم باباتو برد باغ شاه رو گلکاری کرد ……

    اوس عباس با غیض گفت : همیشه یکی هست که اون برای ما وقت نداشته باشه ... حالا امروزم نمیاد ؟ …

    خان باجی بلند خندید و گفت : فدات بشم که این قدر کم صبری …. میاد , صبر داشته باش … الان رسیدی … برو بشین تا شربتتو بخوری اومده ... من می فرستم دنبالش ...
    من برای اینکه حرف رو عوض کنم دستمال سوزن دوزی ها رو درآوردم و گذاشتم جلوی خان باجی و گفتم : قابل شما رو نداره ... ببخشید دیگه ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان