خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۵۲   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و نهم

    بخش اول




    دو تایی شونه به شونه ی هم راه می رفتن و حرف می زدن ...

    خان باجی خوشحال بود و می گفت : خدارو شکر ... بالاخره با هم خوب شدن … و ان شالله همه چیز درست میشه ….

    یه کم که دور شدن هر دو وایسادن ... من و خان باجی چشم ازشون برنمی داشتیم ….
    کمی روبروی هم حرف زدن و یک مرتبه صدای اوس عباس بلند شد و داد زد : برای من شرط تعیين نکن ... من زیر بار زور تو نمی رم ... صد دفعه گفتم بازم میگم ازت هیچی نمی خوام ... همیشه هر کاری خواستی بکنی , برای من شرط گذاشتی ... دیگه نمی خوام ….
    خان بابا آروم جوابشو می داد و ما نمی فهمیدم چی میگه ... که صدای اوس عباس بلندتر شد و با عصبانیت فریاد زد : من چیکار کردم که حیثیت تو رو بردم ؟ تو خودت اصلا حیثیت داشتی که من ببرم ؟ زن من بهترین زن دنیاس ... تا آخر عمر نوکریشو می کنم ... دیگم پامو تو خونه ی تو نمی ذارم ...
    صدای خان بابا هم بلند شد که : من که اینو نگفتم ... چی رو به چی وصل می کنی ... برو به درک ... اصلا من پسری به اسم عباس ندارم ... تموم شد و رفت ….
    خان باجی بلند شد که بره پا در میونی کنه ولی دیگه دیر شده بود , چون اوس عباس اومد و خان بابا هم از اون طرف با عصبانیت رفت ….
    اوس عباس همین طور که عصبانی بود و پره های دماغش می لرزید به من گفت : بیا دست بچه مونو بگیریم و بریم ... پاشو یه دقیقه دیگه اینجا نمی مونم …..
    مونده بودم چیکار کنم …

    خان باجی دست پاچه شد و گفت : مادر تو به خاطر من اومدی ... برات تدارک دیدم ... نرو باباتم که دیگه نمیاد ... بمون …

    ولی اوس عباس دست منو گرفت و کشید که : چرا وایسادی ؟

    گفت : بریم ... زهرا بیا بابا ... باید بریم …..

    دستمو از دستش کشیدم و خودمو رسوندم به خان باجی و بغلش کردم و گفتم : ببخشید تو رو خدا ... خودتونو ناراحت نکنین … اوس عباس رو که می شناسین ... الان آروم میشه ... شاید برگشتیم …. خان باجی دلم براتون تنگ میشه ... منو تنها نذارین …..
    همه به هم ریختن ... حیدر و ماشالله , اوس عباس رو نگه داشته بودن و اصرار می کردن ناهار بخورین و بعد برین ولی اون زیر بار نرفت که نرفت …

    در این مابین طلعت خانم همین طور نظر می داد و حرف می زد که : ماشالله به داماد من که خیلی خوبه , ادب داره , اگه یه پسر برای ممد میرزا بمونه همون حیدره ….

    که یک باره خان باجی فریاد زد : خفه شو ... چرا نمیری خونه ی خودت ؟ خفه ام کردی ... زود … زود برو وسایل خودت و دخترتو جمع کن ... برو … ای بابا چه گرفتای شدم …
    حیدر این وسط جوشی شد و پرید به خان باجی که : شما از دست یکی دیگه ناراحتی , تلافیشو سر زن من خالی می کنی ؟
    خان باجی گفت : ول کن حیدر ...  یه چیزی بهت میگم که واسه یک سالت بس باشه ها …. این دیوونه ها رو آوردی اینجا ... یک ماهه نمی رن خونه شون ... هی نشسته اینجا زر می زنه ... نمی خوام من اصلا عروس نمی خوام ... ولم کنین تو رو خدا … این چه وضعیه درست کردی واسه ی من ؟ برین , راحتم بذارین …….
    طلعت خانم با عصبانیت و دختراش با گریه رفتن بع طرف ساختمون و حیدرم دنبالشون …

    ماشالله که یک جوون شانزده ساله ای بود , دست هاشو زد به هم و گفت : خان باجی دستت درد نکنه ... زودتر این کارو می کردین , گورشونو گم کنن برن … داداش توام دستت درد نکنه که باعث شدی اینا از اینجا برن …

    خان باجی با تمسخر گفت : والله اگر برن … اینا که من می بینم الان میان عذرخواهی می کنن و می مونن ... زنه هیچی حالیش نیست ... صد دفعه به زبون خوش گفتم به شوخی گرفتن ... غیرت داشت اصلا اینجا نبود ... ولشون کن ….
    عباس جان اگر بری ناراحت میشم ... مادر به خاطر من ناهار بخورین و برین ... یه کم آروم بشیم بعد برو ... تا من ببینم چه خاکی تو سرم کنم از دست تو و بابات ….
    ماشالله هم اصرار می کرد و بالاخره اونو برد نشوند ...

    اوس عباس گفت : پس زودتر ناهارو بیارین که ما بریم ... دیگه دلم نمی خواد خان بابا رو ببینم … طلعت خانم اینا چی ؟ بد نشه ؟ ...

    خان باجی گفت : حرفشو نزن ... بذار برن , بعدا یه کاری می کنیم ولی فکر نکنم برن …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان