خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهل و نهم

    بخش دوم




    در تمام این مدت که همه درگیر بودیم , فتح الله روی تخت نشسته بود و اصلا کاری به کار کسی نداشت ... انگار تو این دنیا نبود ...

    خان باجی به اوس عباس اشاره کرد که : باز تو خودشه , برو باهاش حرف بزن ... تو برادر بزرگشی ... با خان بابات لج می کنی , به فکر من و برادرات نیستی ؟
    برو باهاش حرف بزن ... برو مادر .. منم برم ناهارو بیارم … توام برو نرگس بشین ... الهی بمیرم ناراحت شدی ... چیکار کنم این پدر و پسر با هم نمی سازن ………..
    گفتم : بیام کمکتون کنم ؟

    گفت : نه ... من کاری نمی کنم , فقط دستور میدم … دستور دادن بلدی ؟ بیا … ولی نه نیا ... اونا الان اونجان … بهتره خودم برم ….

    و رفت …

    من لب تخت نشستم و زهرا رو گرفتم بغلم ... احساس کردم بچه ام ترسیده ...

    اوس عباس هم لب اون یکی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود ... از اینکه اینقدر ناراحت می دیدمش رنج می بردم ….
    یه مدتی طول کشید که دیدیم غذا رو آوردن ... چند تا زن جوون و دو تا مرد میانسال مجمعه های بزرگی رو روی سرشون میاوردن و پشت سرشون حیدر و طلعت خانم با دختراش میومدن و آخر سر هم خان باجی که یک کاسه دستش بود ……
    باورم نمی شد ... همون طور که خان باجی گفته بود اونا برگشتن ...

    طلعت خانم می گفت : حیدر نمی ذاره ما بریم …
    دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بردن و سفره رنگینی که خان باجی تدارک دیده بود , پهن شد … و دیدم که طلعت خانم بدون خجالت اول از همه نشست و برای خودش کشید و به دختراش هم اصرار می کرد بخورین , می بینین که خان باجی ناراحتی داره ملاحظه کنین و نذارین تعارف کنه ... و پشت سر هم لقمه می زد …..
    و خان باجی خون خونشو می خورد …… و خیلی راحت به حیدر گفت : خیلی دلم می خواست یه کاری می کردم کارستون ولی می ترسم اَنگِ زن بابا بهم بزنن ……

    ولی طلعت خانم بازم به روی خودش نیاورد و گفت : نه بابا ... شما که از مادر باهاشون مهربون ترین ... اگه از شما گله کنن بی انصافیه ... همین اوس عباس رو ببین چه جوری زنشو تر و خشک می کنین , با اینکه بیوه بوده و دو تا بچه داره ... خوب به خاطر اینه که نگن زن بابایی ……
    خان باجی داد زد : الان می ذاری ناهار زهر مارمون نشه ؟

    و دیدم که طلعت خانم اصلا به روی خودش نیاورد ...
    نمی دونم اوس عباس چیزی خورد یا نه , چون خیلی زود بلند شد و ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم و با اصرار خان باجی با کالسکه ی ممد میرزا برگشیم خونه …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان