خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۰۵   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




    تمام طول راه , من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم ... اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچمو می خواستم … چی پیش میاد ,, نمی دونستم ….
    اوس عباس برعکس همیشه که شاد و شنگول بود , غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم ...
    نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم : بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن ... بهت قرض میدم ... رفتی سر کار بهم پس بده ……..

    دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم ... موضوع این نیست ... از چیز دیگه ای ناراحتم ... البته که پول خودمون بهتره … منت تو رو بکشم راضی ترم ….. قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر برگردونم ... یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن ، حیرون بمونن ... قسم می خورم خوشبختت می کنم ... نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ... آخه من عاشقتم …..
    صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ورداشت و بدون ناشتایی رفت و روزهای دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدون اینکه کارگر بگیره , خودش انجام می داد ….
    وسط های شهریور بود …. حالا شکم من کاملا اومده بود بالا ….

    روزها و شب ها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم ...

    اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم ….
    ولی دیگه طاقتم طاق شده بود ... تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ……
    خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود …. اوس عباس می گفت که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره …..

    تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس اومد و گفت : عزیز جان ناهار حاضره ؟

    گفتم : بله , چیزی نمونده ... گشنه ای ؟

    گفت : نه ببند تو یه چیزی و وردار بریم … کو زهرا ؟ …
    گفتم : اتاق صغرا خانم بازی می کنه ... کجا بریم ؟
    گفت : تو کار نداشته باش ... حاضر شو ... زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم …
    زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت ...

    من دمپختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی و یه کم میوه و حاضر شدم ….

    وقتی برگشت , دم در بودم و زود سوار شدم ... زهرا خوشحال بود و می خندید ... به من گفت : از دست آقا جون مردم از خنده ………
    بدون اینکه بدونیم داریم کجا می ریم ولی از مسیری که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون ... چیزی نگفتم … تا از دور ساختمون رو دیدم ...

    اون راست می گفت , اونجا داشت آباد می شد ... خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود به زودی اونجا آباد میشه ...
    جلوی در خونه نگه داشتیم ... اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ….
    کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت : بفرمایید خونه حاضره ... فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما …..

    قلبم فرو ریخت ... موی بدنم راست شد ... نمی دونستم چی بگم ... واقعا زبونم بند اومده بود ... بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم …..
    فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم …
    اوس عباس از من خوشحال تر بود ... مثل بچه ها ذوق می کرد ...

    وارد شدیم …. اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد ... یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه ؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه به کار برده بود .. حتی باغچه هاشو درست کرده بود …. اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم ……..
    اولین چیزی که برای من شادی آور بود , وجود رجب در اون خونه بود ... حالا می تونستم به بچه ام که به طور مسخره ای ازم جدا شده بود , برسم ……..
    فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم برهم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد و به خونه ی جدید رفتیم …

    خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم برداریم ولی او نگفت ... اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق , بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم ... مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم …
    این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم , جایی که مال من بود , زندگی می کردم ... شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم , با هم قاطی شده بود …..
    از اوس عباس پرسیدم : زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و باسواد باشن ... این نزدیکی ها هست ؟ ….
    اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش ... خودم نوکرشم …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان