خانه
167K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۸:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاهم

    بخش دوم




    اوس عباس , فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار ... و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم ... او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ...

    چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند ….
    غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور ….
    روز سوم دیگه طاقتم تموم شد ... وقتی اون رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بذارم و اگر شده با دعوا و مرافعه , حرفمو بزنم ...

    با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی ... چرا باید اینقدر خودت و بچه ات زجر بکشین ؟ تموم شد ... امشب تکلیفم رو معلوم می کنم …..
    هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده ...

    دیگه خودمو آماده کردم که برای اولین بارجلوش وایسم ... پس به استقبالش نرفتم … دیگه حوصله نداشتم ….

    در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ….
    رجب منو که دید پرید بغلم ... نفسم داشت بند می اومد … حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم ... هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ... بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه ... هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید : من برمی گردم ؟
    به جای من , اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم , چرا برگردی ؟ اینجا دیگه خونه ی توست ... دیگه پیش مامانت می مونی …

    همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم …
    به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ... ممنونم ازت ... نمی دونم چی بگم ... خیلی محبت کردی …

    با خنده گفت : مگه چیکار کردم ؟ کاری که باید چهار ماه پیش می کردم … تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم ... آخه تو چرا اینقدر خوبی ؟ باید از من طلبکار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم …
    باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم …
    دیشب رفتم بیارمش , آقا جان نبود ... گفتن دیر میاد ... منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بذارم , برای همین امشب رفتم ……
    رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم … می ترسیدم اونو از بغلم بذارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم ….
    تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن ... آخه اونام برای هم دلتنگ بودن و این یکی از بهترین روزهای عمرم شد .....
    اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم ... هر شب از خواب می پریدم و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ... ولی اون شب تا آفتاب روم افتاد , بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار ……..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان