خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول




    این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود ...

    دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم ... اونم همین طور که خواب بود خودشو تو بغلم جا کرد و با لب های کوچولوش منو بوسید ... هر دو راضی و خوشحال بودیم ... اینقدر باهاش ور رفتم که بیدار شد ... بعد قلقلکش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم ... نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه ….
    اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم …….
    یک هفته بعد , وقتی اوس عباس غروب اومد خونه , از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم …

    - صاب خونه مهمون نمی خوای ؟

    من و زهرا تا دم در پرواز کردیم ... از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده ... سر و روشو غرق بوسه کردم ...

    و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه ... چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا ... والله دیگه اینجوریشو ندیدم … حالا بذارین بیام تو ببینم ….

    زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد …

    خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسرِ پر ماجرا … بیا بغلم , من مادربزرگتم ... بیا قربونت برم پسر خوب ….
    رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق …

    من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم … از شادی یه نرگس دیگه شده بودم … با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم , سبک بودم , بالا و پایین می پریدم و بذله گویی می کردم ... جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم ….
    وقتی کنارش نشستم , دست منو روی زانوش برد و دست دیگشو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت : خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی ... از ته دل خوشحالم ... تو لیاقت داری . حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم …

    گفتم : ملوک هم که هست …..

    خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه …. پدر ما رو درآورده ... حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان ... بعد مگه میرن ؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان ... من آدم های به این پررویی نه دیده بودم و نه شنیده بودم ... تازه به حیدر برمی خوره ... بیا و ببین چه مکافاتی داریم ... حالام که می خوان عروسی بگیرن ….. نمی دونم بعد از این ( با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ….

    خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مُشتُلُق دارم ….

    دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت : نیگا کن ….

    اوس عباس سواد داشت , برای همین داد به اون …

    با تعجب برداشت و باز کرد ... چشماش برق زد ... پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه …..

    خان باجی بلند گفت : ولش کن بذار کارشو بکنه ... خوشحاله بچه ام ... نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری ….
    اوس عباس در حالی که اشک شوق تو چشمش بود به من گفت : می دونی اینا چیه ؟

    سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم ... گفت : سجل من و تو و بچه هاس .. خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته ... من الان بابای واقعی و رسمی اونام ... باور می کنی ؟
    خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی ... مادر , اون باباته , دلش برات تنگ میشه ... خوب خوبیتو می خواد …. دور و زمونه بده , یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد و همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن ووو سر تو بی کلاه می مونه ……

    اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش ... خودم مگه کمرم بیل خورده ؟ حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه ... هم هنر دارم هم زور بازو ... چه احتیاجی به پول اون دارم ؟ باشه مال داداشام ….
    خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی ... الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ... ماشالله هم که ماشالله چی بگم ... حالا فتح الله نه , تو خودشه …..

    اوس عباس پرسید : راستی فتح الله چرا اینجوریه ….. ؟

    خان باجی جواب داد: نمی دونم ... با من فرق می کنه ... بچه ام تو عالم خودشه ... خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم می رسه ... اول ها مسخرش می کردیم ولی حالا شک کردیم ... خوب پس اینا رو از کجا می دونه ؟ مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه ... یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه , از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا ... بعد که بهش گفتم من دیدم ... چه جوری این کارو کردی ؟ انکار کرد …

    والله اونم یه غصه واسم شده ….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان