خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم




    شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم …. و در حالی که فکر می کردم اون به زودی میره , سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم …..

    تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها ... از این که بچه ها به اوس عباس آقا جون می گفتن , خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن ... و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس اونو برد و رسوند و برگشت ….
    چند روز بعد , اوس عباس با ذوق و شوق گفت که : رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم ...

    دنیا روی سرم خراب شد ... ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم …

    ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی ؟

    با تعجب پرسید : چرا ؟ مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟

    گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی ؟ فرش چی ؟ اتاقا خالیه ... اون همه مهمون رو چیکار کنیم ؟ ظرف از کجا بیاریم ؟ ما هنوز برق نکشیدیم ... نه , نمی شه ...

    سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت : نمی دونم , فکر اینجا رو نکرده بودم ... می خواستم تو رو خوشحال کنم …. خوب می تونیم کرایه کنیم ... آره , من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ….

    گفتم : نه , این طوری دوست ندارم ……….
    تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلاهامو بفروشم و وسایل بخریم ... اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سرِ کار که دستورات لازم رو بده و برگرده ..
    ساعت نُه اومد با یک درشکه ... بیشترَ طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد برداشتم و رفتیم بازار زرگرا ... خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم ... بعد وسایل خونه ... دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و آوردیم خونه ...

    اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه … اون وقتا تازه توی تهرون برق اومده بود و همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم …… و بالاخره اوس عباس تونست همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان , برق رو وصل کنه …..
    خیلی زود همه چیز حاضر شد ... مهمونا اومدن ... آقا جان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن ,دور هم تو خونه ی من ؟ باورکردنی نبود ...

    خانم هم نیومده بود چون دو ماه بود پسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره ……....

    اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا ها رو خودم به کمک زهرا درست کردم …..
    احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد ... آقا جان اون بالا نشسته بود ... مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده ... در حالی که تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ……
    برای اینکه خاطر آقا جان رو از بابت بچه ها راحت کنم , بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم …
    اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت : ما هم سجل گرفتیم ... فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان …. و با خنده گفت : الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ……..
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد ...

    اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد دردها بیشتر و بیشتر شد ... فهمیدم بچه داره به دنیا میاد ولی هیچ کس نبود ...

    تو کوچه نیگا کردم , پرنده پر نمی زد ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان