خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول




    دردم شدید شد ... زهرا و رجب ترسیده بودن ... اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچمو به دنیا میارم …..
    دیدم کسی نیست ... صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمی شنید ...

    به زهرا گفتم : بدو به من کمک کن ….

    و به کمک اون برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا گرم بشه و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم رو گذاشتم ... یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز ... چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ……..
    همه ی اینا رو بارها دیده بودم ... فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم ……

    گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم ... تا درد منو ول می کرد , زود به کارم می رسیدم ... با زحمت یک مُشما ( پلاستیک ) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم ...

    حالا لباس های بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابش رو آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه ... امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد ...
    ظهر , دردم بیشتر شد و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم ... اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ….

    واقعا ترسیده بودم ... زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ……
    طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد ...

    به زهرا گفتم : دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین …..
    وقتی از رفتن بچه ها خاطرجمع شدم , رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالی که یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم , با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ….
    دیگه بیقرار شدم ... ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد , باید چیکار کنم ؛ همه وجودم رو گرفته بود …… هوا داشت تاریک می شد ... اوس عباس نیومد ...
    صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید : ما بیایم ؟ رجب داره گریه می کنه ...
    به سختی فریاد زدم : همون جا بمونین ...

    و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد ….....
    مونده بودم ….. و بدنم می لرزید و از ترس گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم ...

    با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو گشتم , پیداش کردم ... فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود ... دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم ... می ترسیدم خون ریزی کنه ... نکنه بچه ام طورش بشه ... درمونده اشک می ریختم ...  با خودم گفتم نرگس اگه نَبُری نمی تونه نفس بکشه , زود باش نترس ... تو نرگسی باید بتونی ...

    پایین بند ناف رو محکم گرفتم و با نخ بستم ... در حالی که داشتم از حال می رفتم , بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشوندم ولی نتونستم قنداقش کنم ... روشو پوشوندم و از حال رفتم ….
    وقتی چشم باز کردم , یه قابله و آبجیم پیشم بودن ….

    گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود ... زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود ...

    قابله می گفت : جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمی رسیدم , مرده بودی ... خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خونریزی زیاد بوده ….
    کمی بعد دختر خوشگل و نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم ... وقتی در آغوشش گرفتم , همه ی خستگیم در رفت …
    رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود …. بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت ……. و همین طور که قاشق کاچی رو دهن من می ذاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی …. داشتی از دست می رفتی ... بمیرم ... کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی , یکی رو می ذاشتم پیشت ... خاک بر سرم ….
    اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم …. دخترم رو بدین ببینم ... عشقم , امیدم ...

    بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم ... اسمشو بذارم کوکب ؟
    گفتم : چرا نه ... هر چی تو دوست داری منم دوست دارم …….

    گفت : پس اسم دخترم کوکبه …. کوکب ... آره خیلی دوست دارم ... خودشم شکل گل کوکبه ….
    رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبردار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی چون عروسی حیدر بود , مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم نرفتیم ...
    همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم , محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان