داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و دوم
بخش سوم
شب اومدخوشحال و خندون ... دیدم دستش پُره ... رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می ذاره تو حیاط …
سلام کردم و همه چیزهایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه ...
اول رجب رو بغل کرد و گفت : امشب برای کشتی آماده ای ؟
و جلوش گارد گرفت ... و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود ... کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم ...
اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت …
می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد …
با اینکه دلم هزار راه می رفت , صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟
اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ….
وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم : اوس عباس تو این سرما چطوری کار می کنی ؟ سردت نیست ؟
گفت : چرا خوب ... ولی کار ما الان تو ساختمونه ... نمی شه تعطیل کنم .. قول دادم تا عید تموم بشه ...دیگه چیزی نمونده …
گفتم : بدهکاری نداری ؟
گفت : چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟
گفتم : دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن ... حتما امروز هم میان ….
عصبانی شد و گفت : غلط کردن ... من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در …. همه سر کارن و هر روز منو می بینن ... اونام از صاب کار طلب دارن . کی بود ؟ اسمشو نگفت ؟! ….
گفتم : نه والله ... می گفت با زن حرف نمی زنه , تو رو می خواست …..
پرسید : اسم منو گفت ؟
فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه , اسمتو نگفت ...
با خاطرجمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن ... دیگه تو روز در زدن درو واز نکن تا من بیام ….
و لباس پوشید و رفت ….
ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد ... وقتی درو باز نکردم , داشتن پاشنه ی درو از جا می کندن ….
ناهید گلکار