خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول




    طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن ... می خواستم ببینم چی میگن و اسمشون چیه ... آیا واقعا با اوس عباس کار دارن ؟ …
    این بود که رفتم و درو باز کردم ... خودشون بودن ...

    تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در ... مگه سبیل نداره که هی زنشو می فرسته ؟ ….
    با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن ... بگو با کی کار داری ؟
    گفت : خودتونو می زنین به اون راه ... با اوس عباس …. یک ساله ما رو گذاشته سر کار ... خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم ؟ برو بگو بیاد ….
    پرسیدم : بابت چی طلب دارید ؟

    گفت : اونش به زن مربوط نمی شه ... بگو خودش بیاد …..

    گفتم : حالا که به من نمی گین الان خونه نیست ، رفت سر کار ... خونه رو که پیدا کردین ؛ حالا که خیلی زرنگین , برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین ... یا آخر شب بیاین که خودش باشه ...

    بعدم درو کوبیدم به هم و با عصبانیت برگشتم …..
    شب تا به اوس عباس گفتم ... انکار کرد و گفت : غلط کردن ... همچین چیزی نیست ... مگه شهر هرته ؟ پدرشونو در میارم , صبر کن بیان …..

    بعد پرید به من که :  کی به تو گفت بری درو وا کنی ؟ مگه نگفتم نرو ؟ ... معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در ... اگه یه هو اومدن تو , چیکار می خوای بکنی ؟ بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن …….

    صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد …

    از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن ... من به اوس عباس نگفتم که اونا قراره شب بیان …..
    اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت : تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ….

    و رفت ...

    من بازم طاقت نیاوردم ... لای درو باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره …
    صدای داد و فریاد و دعوا میومد ... من و بچه ها ترسیده بودیم ... لباس پوشیدم ... از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و درو بست …

    با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری ...

    با هم رفتیم تو …. رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش ... همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن ... یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه ... حسابشو رسیدم رفت ... گفتم بیاد سر کارم , حسابشو بدم بره …….

    که دوباره صدای در اومد ...

    رنگ از روش پرید ... اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه ... با عجله رفت دم در ….

    دیگه حال و روز منم که معلوم بود …

    یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد …
    اوس عباس گفت : نرگس جان از طرف خانم , پیغام داره .. می خواد به خودت بگه ….

    گفتم : سلام خانم , بفرمایید تو …. چیزی شده ؟ خانم حالش خوبه ؟

    گفت : بله ... یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم …….

    اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست ...
    گفتم : بشین بگو ...

    گفت : نه دیروقته , باید برم ... خانم سلام رسوند و گفت نمی خوام کسی از این حرفا باخبر بشه , پیش خودتون بمونه …. راستش شیرِ خانم کمه , بچه سیر نمی شه .. دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره , میگه فقط شما اگه قبول کنین ….
    پرسیدم : آخه من ؟ چه جوری ؟ من اینجا … که نمی تونم ……

    گفت : روزی یک بار شیر بدین ... هر روز ماشین میاد دنبالتون می بره و برمی گردونه ….
    یه فکری کردم ... خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود ... حتما خیلی تحت فشار بوده ... این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم ….

    گفتم : فردا ساعت نُه بیا ... ببینم بعد چی میشه …
    وقتی اون زن رفت , اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد ...

    نمی تونستم ازش پنهون کنم , نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم ؛ برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ……
    اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما ؟ خودت یه بچه ی کوچیک داری ... برای چی بچه ی اون عزیزه , مال ما نه ؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن ... نه , نمی شه …

    گفتم : خودم می دونم ... بذار ببینم چی میشه ... حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته , بعد یه فکری می کنیم ….

    اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم …..
    درست ساعت نه صبح , ماشین اومد دنبالم ... من از وقتی اوس عباس رفته بود , همه ی کارامو کردم و ناهار هم حاضر کردم …. بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان , مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا به روی خودتون نیارین و درو باز نکنین ... تا موقعی که اونا در می زنن , دستاتونو بذارین رو گوشتون و برندارین ……

    یه سکه یک اشرفی ممد میرزا به زهرا داده بود , اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی برداشتم ... دلم نمی خواست دست خالی برم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان