داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و سوم
بخش دوم
با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم , کوکب رو توی پتو پیچیدم و راه افتادم ... در حالی که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …
راننده منتظرم بود ... در رو برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم ... جای گرم و نرمی بود ... ماشین روی برف ها سر می خورد و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود , فکر کردم ماشین همیشه همین طور راه میره ... حالا که یادم میفته خندم می گیره …
خانم از من استقبال کرد ... این بار سرسرای خونه پر از خانم های شیک و سرحال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذرخواهی از اونا منو برد به اتاقش …
هوش از سرم پرید … چه اتاق خوابی ... اون روی تخت می خوابید و چه تختی ... یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود ...
اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده ….
چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت و گفت : بده ببینم ... الهی فدات شم خوشگلِ خاله …..
منم رفتم و پسر اونو بغل کردم .. خیلی ناز و ظریف بود ... احساس کردم وزنش خیلی کمه ...
اونو بوسیدم و پرسیدم : اسمش چیه ؟
خانم گفت : صبار ……
بعد گفت : شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ... ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره … کمکم می کنی ؟
گفتم : به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه ... اونایی هم که دارن می سازن , هنوز نیومدن بشینن ... زهرا و رجب رو چیکار کنم ؟ الان تنها موندن و دلم پیش اوناس ……..
با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا ….. براشون خوبه ...
گفتم : نه , شدنی نیست ... سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ؟ ….
بعد گفتم : می خوای حالا بهش شیر بدم ؟
همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره ... میشه ؟ خیلی خوبه ... بده , ممنون میشم ….
وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه , چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت …
نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره …..
ناهید گلکار