خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۶/۳/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم




    صبار کوچولو خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلوی مشتی زد و راحت خوابید ... قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه …
    اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست …..
    بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش ...

    خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی ... منم کاد ی کوکب رو گذاشتم روی میز ...  من نمی دونم تو چی آوردی , توام ندون من چی دادم ... برو خونه تون باز کن ... منم وقتی تو رفتی باز می کنم …

    و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من …

    با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سُر می خورد , برگشتم به خونه ...

    عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت : حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم ... آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ...


    وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته ... بازش کردم ...

    دیدم یک پنج اشرفی , روی یک مخمل سفید برق می زنه ….

    دستم شل شد ... دلم نمی خواست ... هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ….

    با خودم گفتم نرگس هر کس به اندازه ی خودش ... ول کن , بذار هر کاری می خواد بکنه ...
    اینطوری خودمو راضی کردم …

    شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم ... اونم خوشحال شد ...
    فردا از صبح زود , برای اومدن خانم حاضر شدم ... کار به خصوصی نداشتم ... همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم , خوشحال بودم ... دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم ... اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ….
    اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد , انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد ... هی می رفت تو حیاط و برمی گشت …

    گفتم : چیزی می خوای ؟

    سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ….

    ولی همش پا پا می کرد و نمی رفت ....

    آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ….
    بالاخره اومد و ناهارشو برداشت و رفت …

    آفتاب گرمی بود و داشت برف ها رو آب می کرد ... تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود ….
    کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم …..

    بعد با زهرا نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد …

    فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش ……




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان