خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۴/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش اول




    خانم , با همون زن میانسال که کلثوم صداش می کرد اومده بود ... راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت و توی ماشین دم در منتظر وایساد ... من اونا رو به اتاق بردم ...

    از در که اومد تو صورتش از هم باز شد ... با تعجب گفت : چقدر اینجا قشنگه , چقدر راحته ... وای خوش به حالت ... خیلی زندگی خوبی داری ……
    ( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ... ساده و تمیزه ….. نه تشریفاتی , نه دغدغه ای ... چقدر اینجا خوبه ... بهم آرامش می ده …..
    بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه ...  می گفت آقا اجازه نمی ده با خدمه تو یک اتاق باشیم …
    من کلثوم رو بردم ... و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم ... باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد ….
    می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ... میگن لیلی و مجنونین ... می دونی چه نعمتی داری که تنها زنِ یک مردی ؟ اونم مرد مهربونی مثل اون ... هر زنی این آرزو رو داره که عشق یک مرد باشه ... هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه , به هم عشق بورزن ... اگه بدونی …. اگه بدونی ... تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد می گیری باید فقط مطیع باشی ، حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی ….
    بعد به خودش اومد و سری تکون داد ... قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن ؟ از جمله من ... فکر کنم مهره ی مار داری ... چیزایی که خانم جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویاهاست ... مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه ؟
    گفتم : به حرف خانم جان گوش نکن ... می دونی که زیادی لفتش می ده …..

    گفت : نه , بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه ... اصلا همه تو فامیل میگن … خلاصه بگم نُقل مجلس شدی ... من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم ... دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم ……
    دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده , پرسیدم : معصومه جان ناهار می مونی ؟

    گفت : اگر قول می دی برام دمپختک درست کنی می مونم ... دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده … دلم برای دمپختک هم تنگ شده … چند وقته هوس کردم ...
    با خوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم و برنج و باقالی ها رو شستم و خیس کردم و برگشتم ….

    دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن ……. جعبه ای که آورده بود رو باز کردم ... یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود …. اول تشکر کردم و بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم , من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی … من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کارو ادامه بدی احساس خوبی ندارم , برعکس ناراحت می شم ...
    دست منو گرفت و گفت : خودت بگو ... من عروسی تو اومدم ؟ رفتی خونه ات , اومدم ؟ بچه دار شدی , اومدم ؟ آخه چرا این حرف رو می زنی ؟ ما با هم دوستیم ... بذار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه ……
    ناهار آماده شد ... یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم ... کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم ….

    خانم ازم پرسید : سیر ترشی نداری ؟

    گفتم : چرا , خوبشم دارم ولی نمیارم ... برای اینکه شیرت بو می گیره و بچه دیگه نمی خوره ... بعدم میگن گوش درد میشه ….

    خندید و گفت : تو چه چیزایی می دونی ... مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی …
    هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد … قلبم فرو ریخت ... نمی خواستم آبروم پیش خانم بره ... فقط چشمم رو بستم ... قلبم به شدت می زد …

    بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو ... از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه , تعجب کردم …

    خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه , خوشحالم شد می گفت : خوب شد ... بذار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم …..
    اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم ناهار خوردیم ...

    خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی ... همه از خوبیتون تعریف می کنن ... خیلی دلم می خواست اوس عباس , عشق نرگس رو ببینم …. اون کسی که لیاقت اونو داشته رو ببینم …
    اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ….

    من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره …




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان