خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و ششم

    بخش اول




    باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم ... و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در ... تصمیم داشتم این کارو نکنم ... نمی خواستم اون منو دم در ببینه , ولی نشد ….

    هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد ... وایسادم تا برسه ….

    منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم ... اصصصصصلا من دردسسسرم ( همین طور انگشتشو می زد تو سینه ش ) من … من …. من …. لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم ... اون چشمات منو کشته ... من عاشق موهاتم نرگس خانم ….
    برای همین ناز می کنی ... همه ی کارای من به نظرت بد میاد ….
    کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چِرت و پِرت می گفت , خوابید ….
    کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم ... یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم ...
    بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم ….
    بیشتر از روی لج کار می کردم …

    نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی به هم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون ...

    من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم ….. ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد …
    چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه , نرگس این کارو نکن ... این اولین قهر ماس , عادت می کنه که همیشه من برم جلو …. حالا برای چی با من قهر کرده بود ,, نمی فهمیدم ….

    ناهارو حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم , با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم …

    نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در …. پشت در قیامت به پا بود ... تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم ... از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم , میان تو ….

    رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم ... در حالی که هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و می لرزیدیم … حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم …. تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن , اما نشدن ... همین طور در می زدن و فحاشی می کردن …..
    ساعتی گذشت سر و صداها قطع شد … آهسته رفتم دم در , تا خیالم راحت بشه که نیستن ... به محض اینکه گوشه ی در باز شد , یکی درو هُل داد و من پرت شدم روی زمین ...

    فوراً بلند شدم و داد زدم : مردونگی به این میگن ؟ خجالت بکشین …..

    اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو می بریم …. از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده , نیست ….
    گفتم : حیا کنین ... باید که صابکارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین ... اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده ، زحمت کشیده ...  یه کم مدارا کنین …..

    یکی از کارگرها گفت : می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم ؟ نه , آبجی همشو گرفته .... به مولا قسم ... بیا ببرمت پیش شرف خان ... اگه یک دینار طلب داشت من سبیلمو می تراشم , ماتیک می مالم … حرفا می زنی آبجی ... ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟ برو پول ما رو بیار وگرنه …… با اینکه زن و بچه ای تو مرام ما نیست ...
    با زبون خوش اثاثتون جمع می کنیم و می ریم ... خودت بگو کدوم بهتره …..
    نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم ... گفتم : خوب طلب شماها چقدره کلاً ؟ ……

    یکیشون که خیلی ام داش مشتی بود , گفت : صبر کن آبجی الان من میگم …

    بعد یکی یکی صدا کرد و گفت : رو هم هشت تومن ...
    سرم سوت کشید ... گفتم : هشت تومن ؟ پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین ….

    یکی دیگه داد زد : قصه ی حسین کُرد نگو به ما ... هر کاری کرده به ما مربوطی نیس ... ما زن و بچه داریم ... کار می کنیم پول در بیاریم ... باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس … ما این چیزا حالیمون نیست ….

    و رفت به طرف اتاق …

    یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم …. اونو ورداشتم و گفتم : اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بذارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین , منِ زن بهتون قول می دم فردا طلبتونو بدم ….

    نگاهی به هم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی ؟ فردا دیگه با امنیه نیایم ؟

    گفتم : نه , لازم نیست ... برین فردا غروب بیاین تموم شه بره ….
    اونا رفتن ….

    رجب و زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن …

    از اوس عباس هم خبری نبود … حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم ….

    باز هم باید می رفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگرها میشه یا نه را بفروشم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان