داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و ششم
بخش دوم
با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت , چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه ... چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد ؟ بازم بهش برمی خوره و مکافات داری ….
دلم خان باجی رو می خواست ... اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه ... خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده , با عجله دوختم و دوختم ….
صبح شد و اوس عباس نیومد ... من چشمم سنگین شد و خوابم برد ...
فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم … و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ... فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم و گفتم : لباس بپوشین می خوام بریم بیرون ...
کارامو کردم , طلاهامو برداشتم و به زهرا گفتم : مواظب کوکب باش تا من بیام …
بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم ... راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم , می دویدم ….
بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها ... در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت … شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه , فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ... ولی اون نیومد ….
بچه ها رو برداشتم و به طرف خونه ی خان باجی راه افتادم ... دم در نگه داشتم و در زدم ….. یه جوونی درو باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم ... گفتم : اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم دره ... فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه ….
گفت : چشم ...
و بدو رفت ... درم باز گذاشت …
منم برگشتم تو درشکه نشستم ...
بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد ... از اون پسره هم خبری نبود ... حدود یک ساعت وایسادم ... دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالی که همون ساک پارچه ایش دستش بود , از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت : بریم …..
نگاهی بهش کردم و گفتم : سلام ……
گفت : سلام به روی ماهت ... بریم ... بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده ……
روشو بوسیدم و گفتم : خان باجی اومدم با شما مشورت کنم ...
اون با صدای بلند به درشکه چی گفت : برو ببینم ….
درشکه چی راه افتاد ….
وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن ...
گفتم : خان باجی ببخشید , رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم ... اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما , قیامت به پا می کنه ….
خان باجی گفت : شکر می خوره , قند می شکنه ... بلا نسبت غلط می کنه … خوب بگو ببینم چی شده ؟ ببخش مادر طول کشید اومدم ... باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده , طول کشید ... راستش از دستش فرار کردم ... مرده شور حیدرو نبره , خداحفظش کنه ... دارم قاطی می کنم ... هر چی میگم فایده نداره ... نرگس , حرف می زنه , حرف می زنه ... سرم داره سوت می کشه … ولش کن ... تو بگو زود باش …
گفتم : نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه ... برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم … شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه ... خوب الان که …..
خان باجی گفت : از اول برام بگو ... الان حتما یه عقبه داره ... بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چي بهش پول دادی ؟ و از کجا آورده بودی ؟ همه رو بگو ... من بهت قول می دم کاری نکنم عباس بفهمه ... اقلاً یه کاری کنیم بدتر نشه ….
گفتم : آره , منظور منم همینه خان باجی ...
بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم همه چیز رو براش تعریف کردم ….
ناهید گلکار