خانه
165K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۴/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول




    بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم , خودم سبک شدم ... خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم …. حرفم که تموم شد , خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت : برگرد ... برگرد همون جا که منو آوردی …

    درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید : چی میگی ننه ؟ …
    خان باجی داد زد : گفتم برگرد همون جایی که منو آوردی ……
    ترسیدم ... فکر کردم اون از دست من ناراحت شده ...

    در حالی که که نگرانی از سر و صورتم می ریخت , گفتم : به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ... خودتون گفتین بگم … خان باجی نمی خوام از دست من ناراحت بشین …….
    خان باجی خندید و گفت : وا مادر چرا به خودت شک می کنی ؟ باید برگردیم ... کار دارم ….
    درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساکشو گذاشت پیش من و رفت در زد … باز همون پسره در رو باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو ….

    باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم ... خودش به درشکه چی گفت : ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ….

    با اعتراض گفتم : خان باجی ... من باید پول تهیه کنم ... امروز دیگه میان اثاثمو می برن ... بریم بازار پول تهیه کنیم ….
    خان باجی گفت : اگه اومدی پیش من , به حرف من گوش کن ... تو فکر می کنی اوس عباس الان خونه اس ؟ گفتم : نمی دونم ولی نباید ما رو با هم ببینه ….
    خنده ی بلندی کرد و زد روی پام و گفت : توام بخند به دنیا ... بخند مادر…. دنیا بدجنسه , اگه گریه کنی هی می زنه تو سرت که بازم گریه کنی ... اگه بخندی و مسخره اش کنی میگه این خُله دست از سرت ور می داره و می ذاره بخندی … بیا یه نقشه بکشیم و عباس رو دست بندازیم ...
    واقعا نمی تونستم مثل خان باجی فکر کنم ولی گفتم : چشم ... چیکار کنم ؟ …..

    اون یه جوری که مثل اینکه داریم بازی می کنیم به بچه ها گفت : سرتونو بیارین اینجا ... می خوایم یه بازی بکنیم .. قول بدین هر چی میگم گوش کنین …..

    همه سرمونو به علامت قبول تکون دادیم ... بعد گفت : خوب اگه عباس خونه باشه , منو نباید با شماها ببینه ... من نزدیک خونه یه درشکه ی دیگه می گیرم میرم خونه در می زنم , اگه باز کرد میرم تو , بعد شماها بیاین و بگین که از ترس طلبکار رفته بودی بیرون و ماجرای دیشب رو جلوی من تعریف کن ... اگه نبود که شماهام بیاین انگار نه انگار که تو رفتی بیرون ... میگم من دیشب اومدم و همه چیز رو دیدم …….

    و بعد رو به بچه ها گفت : شنیدین چی گفتم ؟ تکرار کنین تا یادتون نره ... باید حرفمون مثل هم باشه …
    با این قرار نزدیک خونه , خان باجی یه درشکه دید و به کمک درشکه چی اونو گرفت و رفت سوار اون شد و جلوتر از ما رفت طرف خونه ...

    به من نگفت می خواد چیکار کنه ولی انقدر قبولش داشتم که خودمو تسلیم اون کردم و هر چی گفت گوش دادم ….
    خان باجی رسیده بود در خونه و اوس عباس رو مثل دیوونه ها توی کوچه دیده بود که می رفته تو و میومده بیرون و تو سر وکله ی خودش می زده … ازش می پرسه : اینجا چیکار می کنی ؟ نرگس کو ؟

    اوس عباس میگه : هیچی نگو خان باجی بیچاره شدم ... نرگس بچه ها رو ورداشته رفته ...

    خان باجی به دادم برس ... نرگسم رفت ... حالا چیکار کنم ؟ بیا با هم بریم برش گردونیم ... حتما رفته خونه ی آقا جان , جای دیگه ای نداره بره …..

    خان باجی میگه : اون نرگسی که من می شناسم این کارو نمی کنه ... بیا تو بگو چیکارش کردی ؟

    ولی اوس عباس نمی ذاره درشکه بره و می خواد با همون درشکه بره دنبال من ... از اون اصرار و از خان باجی انکار ( بعدا خان باجی می خندید و می گفت همون طور که عباس اصرار می کرد , بلند از دهنم پرید : دِ بیا دیگه نرگس ... خدا رو شکر که اون اونقدر پریشون بود که نفهمید چی میگم )
    وقتی سر و کله ی درشکه از سر کوچه پیدا شد آروم گرفت و تا ما رسیدیم چشمش افتاد به من داد زد : کجا بودی ؟ نمی گی بی خبر نباید بری بیرون ؟ قبضه روح شدم ... کجا بودی ؟
    من هیچی نگفتم …..

    اون کمک کرد و پول درشکه چی رو داد و ازش پرسید : مگه کجا رفتی که این همه شده ؟

    درشکه چی تا اومد دهنشو باز کنه , خان باجی داد زد : اوس عباس بدو بدو قلبم ... دولا شده بود و دستشو گرفته بود به دیوار ... من باور کردم ... دویدم ... گفتم : خان باجی چی شده ؟

    آهسته چشمک زد و گفت : فکر اینجاشو نکرده بودیم ... آخ آخ بدو عباس بدو …..
    عباس هولکی پولو داد و اومد دست خان باجی رو گرفت و رفتیم تو …..

    همین طور که زیر بغل خان باجی رو گرفته بود با خشم از من می پرسید : کجا بودی ؟

    گفتم : بذار خان باجی خوب بشه , میگم ... جایی نبودم …
    خان باجی رو نشوندیم روی پشتی و من کوزه رو آوردم یک لیوان آب براش ریختم و تا ته یک سره خورد و گفت  : سلام بر حسین ... دستت درد نکنه …. وای چرا قلبم درد گرفت؟!!!!!




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان