داستان عزیز جان
قسمت پنجاه و نهم
بخش دوم
چنان جوش آوردم که هیچی حالیم نبود ... ازش پرسیدم : من اینجا چیکارم ؟ نباید از منم می پرسیدی ؟
اومد جلو بغلم کرد و گفت : عزیز جانِ من , مگه من برای کی دارم این کارو می کنم ؟ برای آینده بچه ها ... هی برم برای مردم کار کنم سودش مال اونا میشه ... چرا خودمون بساز و بفروش نداشته باشیم ؟ …
گفتم : اوس عباس تو الان معمار معروفی هستی , همه تو رو می شناسن و قبولت دارن ... بیا یک کم دست به راه ،پا به راه , برو ... اگه دوباره بخوای تو کار گیر کنی , کی به دادمون می رسه ؟ ….
سرمو گرفت تو بغلش و گفت : تو غصه نخور ... بهت قول می دم یه دفعه این کارو بکنم دیگه برای همیشه کارم رو غلتکه ….
گفتم : نمی تونی بدون اینکه اینجا رو بفروشی این کارو بکنی ؟ اینجام که خونه ی ماست ... دلم می خواد تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم ... این اولین خونه ی ما بوده ... با هم تلاش کردیم و ساختیم ... نکن اوس عباس ... من اینجا رو خیلی دوست دارم ... دلم رضا نمی ده ازش بگذرم ... ببین من ازت هیچ وقت چیزی نخواستم ولی اینو می خوام ….
گفت : قربونت برم که این خونه رو اینقدر دوست داری ولی می خوام برات یه خونه بسازم که این خونه در برابرش هیچ باشه ... تو فقط صبر کن ….
بالاخره به التماس افتادم ولی گویا اون تصمیم خودشو گرفته بود و هیچ جوری کوتاه نمی اومد ... هر چی من می گفتم اون یه چیزی جواب می داد …..
و بالاخره خونه رو بدون اینکه من خبر دار بشم , فروخت و یک ماه مهلت گرفت برای تخلیه ….
وقتی شنیدم مثل این بود که بدنم رو قطعه قطعه کرده بودن و من نمی تونستم اونو جمع و جور کنم ... حال بدی داشتم ... چرا من نمی تونستم مثل خان باجی کسی رو قانع کنم ؟
واقعا یک شبانه روز گریه کردم ... به اطراف نگاه می کردم و اشک می ریختم و می دیدم که اوس عباس فقط برای گریه های من ناراحته و گرنه از فروش خونه خوشحاله و اینو نمی تونه پنهون کنه …
اوس عباس خیلی هنرمند بود .. نقشه های خونه رو خودش می کشید و به همه کارِ ساخت و ساز وارد بود ... از پی ریزی تا سیم کشی و کاشی کاری و گچبری , همه کار از دستش برمیومد و خودش می گفت : وقتی من این همه هنر دارم , چرا خونه ی بهتری برای خودمون نسازم ؟ …..
ناهید گلکار